خاطرات یک روحانی مبلغ در متروی تهران
پنجشنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۲، ۱۰:۵۶ ب.ظ
گفت: سلام آخوند.
گفتم: سلام دختر گلم.
گفت: خوبی آخوند؟
گفتم: ممنون. شما چطورید؟
مجله اش را نشانم داد وگفت : این عمو قناده این هم فتیله ای ها هستن عمو قناد بچه داره این یکی هم بچه داره.
عکس ها را نشانم می داد و تعداد وجنسیت بچه های هنرپیشه ها را برایم توضیح می داد.
هرچند معلولیت ذهنی داشت اما اطلاعات زیادی درباره گروه فتیله داشت. دوست داشت برایم حرف بزند، انگار که مدتها منتظردیدن آخوندی بود تا برایش شیرین زبانی کند.
خیلی دلم می خواست بدانم تصورش درباره آخوندها چیست و از کجا و چطور شکل گرفته است، اما هرچه بود و از هر جا شکل گرفته بود تصویری زیبا ومثبت در ذهن داشت و دلش می خواست برایم درد دل کند.
مادرش احساس کرد خیلی دارد وقتم را می گیرد، عذر خواهی کرد و دست دخترش را گرفت تا برود. دخترک برایم دست تکان داد. خدا حافظ آخوند. باز هم میام پیشت آخوند........
این جمله ای بود که مدام از بلندگوهای ایستگاه مترو تهران پارس تکرار می شد، تقریبا هر یک ونیم دقیقه یک بار. حالا حساب کنید اگر مدت 45 روز و هر روز هشت ساعت در این ایستگاه باشید چند بار این پیام را خواهید شنید.
راستش اکثر اوقات متوجه این صدا نمی شدیم. خیلی وقتها مشغول پاسخگویی ومشاوره بودیم.تصورکن ایستگاه مترو کنار گیت دو نفر روحانی پشت یک میز نشسته اند وپشت سرشان یک پرده نصب شده که نشان میدهد آنها برای پاسخگویی به مسائل دینی ومشاوره آنجا نشسته اند.
قبل از شروع کار خودم را آماده کرده بودم برای تعداد زیادی متلک و مقدار انبوهی زخم زبان. همواره از فضای مترو هراس داشتم. حال قرار بود ساعت ها در آن فضا در مسیر عبور مسافران بنشینم ومنتظر مراجعه آنها باشم.
بعد از شروع کار فهمیدم تصور درستی از برخورد مردم نداشته ام. تعداد کل متلک هایی که در این 45 روز شنیدم کمتر از تعداد انگشتان یک دست بود. در عوض مراجعان خیلی زیادی داشتم. بعضی روزها تعداد مراجعان به 80 الی 90 نفر می رسید و در روزهای خلوت تر بین 40 تا 50 نفر مراجعه می کردند. گاهی اوقات4 یا 5 نفر در صف بودند تا سوالشان را بپرسند.
سوال اعتقادی می پرسیدند، احکام می پرسیدند ،بعضی استخاره می خواستند وبعضی هم مشاروه. از همه تیپ همه شکل آدم مراجعه می کردند. آدم هایی که اصلا فکرش را نمی کردم می آمدند و از احکام نماز شب وخمس و.. می پرسیدند.یک دوره آموزش مردم شناسی بود برای من و نشان می داد که چشمها را باید شست.
با این که روزه بودم ولی متوجه گذر زمان نمی شدم. این نوع تبلیغ با نشاط ترین تبلیغ دینی بوده که در تمام دوران طلبگی ام داشته ام.
از خدا برایش گفتم، از رحمتش ، از حکمتش، از این که عفیف بودن او برا ی خدا چقدر دوست داشتنی است، از این که خدا برای رشد وتکامل او برنامه دارد و....
اشک در چشمانش حلقه زد، انگار یاد یار آشنا افتاده باشد. گفت خیلی وقت ها دلم می خواهد با خدا حرف بزنم اما نمی دانم چطور باید حرف بزنم.
دعای ابوحمزه ثمالی را برایش باز کردم، بند بند می خواندم و برایش ترجمه می کردم. دیگر نمی توانست جلوی جاری شدن اشک هایش را بگیرد .من دعا میخواندم و او می شنید و بدون توجه به انبوه مسافرانی که با تعجب نگاهمان می کردند در شادی جشن آشتی اش اشک شوق می ریخت.
گفتم: سلام دختر گلم.
گفت: خوبی آخوند؟
گفتم: ممنون. شما چطورید؟
مجله اش را نشانم داد وگفت : این عمو قناده این هم فتیله ای ها هستن عمو قناد بچه داره این یکی هم بچه داره.
عکس ها را نشانم می داد و تعداد وجنسیت بچه های هنرپیشه ها را برایم توضیح می داد.
هرچند معلولیت ذهنی داشت اما اطلاعات زیادی درباره گروه فتیله داشت. دوست داشت برایم حرف بزند، انگار که مدتها منتظردیدن آخوندی بود تا برایش شیرین زبانی کند.
خیلی دلم می خواست بدانم تصورش درباره آخوندها چیست و از کجا و چطور شکل گرفته است، اما هرچه بود و از هر جا شکل گرفته بود تصویری زیبا ومثبت در ذهن داشت و دلش می خواست برایم درد دل کند.
مادرش احساس کرد خیلی دارد وقتم را می گیرد، عذر خواهی کرد و دست دخترش را گرفت تا برود. دخترک برایم دست تکان داد. خدا حافظ آخوند. باز هم میام پیشت آخوند........
***
این جمله ای بود که مدام از بلندگوهای ایستگاه مترو تهران پارس تکرار می شد، تقریبا هر یک ونیم دقیقه یک بار. حالا حساب کنید اگر مدت 45 روز و هر روز هشت ساعت در این ایستگاه باشید چند بار این پیام را خواهید شنید.
راستش اکثر اوقات متوجه این صدا نمی شدیم. خیلی وقتها مشغول پاسخگویی ومشاوره بودیم.تصورکن ایستگاه مترو کنار گیت دو نفر روحانی پشت یک میز نشسته اند وپشت سرشان یک پرده نصب شده که نشان میدهد آنها برای پاسخگویی به مسائل دینی ومشاوره آنجا نشسته اند.
قبل از شروع کار خودم را آماده کرده بودم برای تعداد زیادی متلک و مقدار انبوهی زخم زبان. همواره از فضای مترو هراس داشتم. حال قرار بود ساعت ها در آن فضا در مسیر عبور مسافران بنشینم ومنتظر مراجعه آنها باشم.
بعد از شروع کار فهمیدم تصور درستی از برخورد مردم نداشته ام. تعداد کل متلک هایی که در این 45 روز شنیدم کمتر از تعداد انگشتان یک دست بود. در عوض مراجعان خیلی زیادی داشتم. بعضی روزها تعداد مراجعان به 80 الی 90 نفر می رسید و در روزهای خلوت تر بین 40 تا 50 نفر مراجعه می کردند. گاهی اوقات4 یا 5 نفر در صف بودند تا سوالشان را بپرسند.
سوال اعتقادی می پرسیدند، احکام می پرسیدند ،بعضی استخاره می خواستند وبعضی هم مشاروه. از همه تیپ همه شکل آدم مراجعه می کردند. آدم هایی که اصلا فکرش را نمی کردم می آمدند و از احکام نماز شب وخمس و.. می پرسیدند.یک دوره آموزش مردم شناسی بود برای من و نشان می داد که چشمها را باید شست.
با این که روزه بودم ولی متوجه گذر زمان نمی شدم. این نوع تبلیغ با نشاط ترین تبلیغ دینی بوده که در تمام دوران طلبگی ام داشته ام.
***
از خدا برایش گفتم، از رحمتش ، از حکمتش، از این که عفیف بودن او برا ی خدا چقدر دوست داشتنی است، از این که خدا برای رشد وتکامل او برنامه دارد و....
اشک در چشمانش حلقه زد، انگار یاد یار آشنا افتاده باشد. گفت خیلی وقت ها دلم می خواهد با خدا حرف بزنم اما نمی دانم چطور باید حرف بزنم.
دعای ابوحمزه ثمالی را برایش باز کردم، بند بند می خواندم و برایش ترجمه می کردم. دیگر نمی توانست جلوی جاری شدن اشک هایش را بگیرد .من دعا میخواندم و او می شنید و بدون توجه به انبوه مسافرانی که با تعجب نگاهمان می کردند در شادی جشن آشتی اش اشک شوق می ریخت.
- ۹۲/۰۵/۱۷