پاتوق بچه شیعه ها 2

صفای قدم بر وبچه های شیعه

پاتوق بچه شیعه ها 2

صفای قدم بر وبچه های شیعه

باید ازخودتان شروع کنید

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
پیوندها

آجر آجر تا ملاقات خدا

جمعه, ۸ شهریور ۱۳۹۲، ۰۷:۳۹ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

این هم از این آجر، این هم از این یکی، حالا نوبت آن یکی است

حسابی عرق کرده ام

گاهی اوقات دانه های عرق از پیشانی ام قل می خورد و می افتد روی آجرها

وقتی این اتفاق می افتد آن آجر را با حال دیگری برمی دارم

خدایا کی می شود آجرهای چیده شده آنقدر شود که بتوانم از آن دریچه را باز کنم

دریچه ای از خودم رو به خودت

می دانم، می دانم یک آجر، یک آجر، باید پیش بروم وگرنه کله پا می شوم

اما بزرگان می گویند گاهی بوده اند کسانی که یک شبه راه صد ساله را پیموده اند

وقتی مثال می آوردند مثال جبهه ها را می گویند

کاش میدانستم آجرهای جبهه از چه جنسی بوده

کاش می دانستم عرق رزمنده ها روی آجرهای جبهه چه بویی می داده

این هم آز این آجر، حالا نوبت آن یکی است

چون سنگ روی سنگ بگذارم آقا تو بیا و بنگر....ا

جهاد ما زیبا نمایی اگر تو فرمانده بیایی، اگر تو فرمانده بیایی....ا

علی حسنوند

منبع:پاتوق بچه شیعه ها   http://shia-patogh.blogfa.com/

  • علی حسنوند

نظرات  (۵)

  • (◕‿◕) 18+ (◕‿◕)
  • *•.¸¸.•*´`*•.¸¸.•*´`*•.¸¸.•*´`*•.¸¸.•**´`*•.¸¸.*´`*•.¸¸
    ✿★•’✿★•’✿★•’✿★•’✿★•’✿★•’✿★•’✿★•’✿★•’✿★•’✿★•’✿★

    از نگاهم پُـل زدم ، تـا کـوی دوست


    در نمـازم ، رو نمـایم سوی دوست


    در قـنـوتــم ، آرزوی روی اوست


    قبله ی من عارض وابروی دوست



    از نگاهـم پُل زدم ، بر راهِ دوست


    روشنـای راه ، روی مـاهِ دوست


    آبـهــای دیـده ، لـنگـرگـاهِ اوست


    دیده ودل هردوخاطرخواهِ دوست




    از نگاهـم پُـل زدم ، تا پـیش ِدوست



    عاشقم برراه و رسم و کیش ِدوست


    در سـر ِسـودا زده ، تشویش ِاوست


    دلخوشم برلطفِ بیش ازبیش ِدوست

    ::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
    با سلام وعرض ادب خدمت شما سرور گرامی
    آرزوی سلامتی وشادکامی برای شمااز خداوند منان خواهانم.

    :::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
    پرندگان به برکه های آرام پناه میبرند

    و انسانها به دلهای پاک...

    زیرا دلهای پاک همچون برکه های آرام اند ...

    دیگران بدون هیچ وحشتی به آنها اعتماد می کنند
    *•.¸¸.•*´`*•.¸¸.•*´`*•.¸¸.•*´`*•.¸¸.•**´`*•.¸¸.*´`*•.¸¸
    ✿★•’✿★•’✿★•’✿★•’✿★•’✿★•’✿★•’✿★•’✿★•’✿★•’✿★•’✿★
    آجرها را ما می چینیم اما...
    اما ملاتش را ولی و اماماممان می ریزد
    او که نباشد هر چیده ایم با بادی می لرزد و می ریزد
    خدا ما را از شیعیان راستین قرار ده
  • حسین (مسیحا)
  • امشب چرا اینقدر نورانی ست؟

    شاید کسی نان می پزد شاید

    شاید کسی نذری پزان دارد

    بدجور بوی دود می آید!

    از کوچه تنگ بنی هاشم

    شهادت امام صادق علیه تاسلام بر شما تسلیت.
    ا عرض سلام و ادب
    میخوام خاطره یکی از اردوهای جهادی که خدا توفیقش رو بهم داده براتون تعریف کنم...
    تابستون 1390 بود، من با دانشجویان پیام نور شهرستان دهدشت رفتم اردوی جهادی (خودم دانشجوی دانشگاه دیگری بودم اما با دانشجویان دهدشت رفتم)...تو یکی از روستاهای شهرستان قلعه رئیسی اسم روستا (بی سیدون) بود که مقبره امام زاده سید محمید (ع) (از نوادگان امام موسی کاظم (ع)) هم تو همون روستا بود...15 دانشجوی دختر بودیم و فکر کنم 8 تا از برادران...ما را توی اون روستا توی یک مدرسه اسکان دادند و براداران هم تو روستای دیگه ای همون نزدیکی اسکان داشتند...ساعتای 12 شب بود اکثر بجه ها خواب بودند فقط مسئول خواهران و جانشینش...داشتند پچ پچ میکردند...من متوجه شدم یه مشکلی هست اما نمیدونستم چیه؟؟؟ از طرفی چون دانشجوی دانشگاهشون نبودم شناختی ازم نداشتن ازم پنهان کردند که قضیه چیه..قفل در مدرسه خراب بود و اصلا امکانش نبود از داخل قفل بشه...اینو از رفتاراشون فهمیدم خلاصه اون دو خواهر تصمیم گرفتند تا صبح بیدار بمانند و مثلا نگهبانی بدن....اعتراف میکنم که واقعا ترسیدم 15 دختر تو یه روستایی که هیج شناختی از مردمش نداشتیم، قفل در خراب...خیلی عجیب بود که اون شب شبکه ها مشکل داشت و هیج موبایلی آنتن نداشت که به مسئول براداران زنگ بزنیم....همون دو تا خانوم وضو گرفتن و شروع کردن به نماز شب...من اما خیلی ناراحت بودم ومیترسیدم...اگه خدای ناکرده اتفاقی میافتاد هم اسم بسیج خراب میشد و هم آبروی بچه ها.....نمیدونم چه موقع خوابم برد..تو خواب دیدم دوتا روحانی بسیار نورانی نشستند دو طرف در ورودی مدرسه ، وقتی با نگرانی نگاهشون کردم با آرامش برگشتند نگاهم کردند و گفتند راحت بخوابید ما مراقبیم..از خواب بیدار شدم ساعت 2/45 دقیقه بود اشک امونم نمیداد به همون دو خواهر گفتم عزیزانم نگران نباشید ما نگهبان داریم برا اینکه آروم بشن براشون تعریف کردم و گفتم من میدونم که قفل در خرابه..کلی سه نفرمون گریه کردیم...18 روز اونجا بودیم واقعا مردم نجیب و خوبی بودن....یادش بخیر...یادش بخیر...
    salam
    vaghean ziba bood
    ham matnesh ghashang bood va ham tasviresh nokat zarifi dasht.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی