له میشوم درون خودم…!(خاطره جهادی)
بعضی چیزها مثل شعار میماند از بس که خوب است !
و درک تحققش برای ذهن شهری دود خورده من خیلی دشوار است ! خیلی مشکل !
گهگاه “آنی” پیش می آید و گاه کمتر از “آن” که تو را به خود وانگذاشته اند و می فهمی بعضی چیـــزها را !
رفته ایم گلــــدشت روستای گلــــدشت و گلــــدشت نه گل دارد و نه دشت !
گلــــدشت خاک دارد
رمل دارد، گلــــدشت کلی کپر دارد و خیلی چیزهای دیگر دارد که ذهن شهری دود خورده، از درک و فهمش ناتوان است و تنها برق نداشتنش را در مییابد ! گلدشت کلی دانش آموز هم دارد که مدرسه ندارند .قصد کردهایم مدرسه بسازیم اینجا . . .
شهولی ( بزرگ گلدشت ) کلی دعا میکند برای جهادی ها ، تشکر میکند و خدا خیرتان بده میگوید و دست آخر مدرسه نمیخواهـــد ! حتی برای فرزندان خودش . شهولی یک چیز میخواهد فقط؛ حــســیــنــیــه میخواهد ، مسقفی که روضه بخوانند در آنجا .
و من . . . ! له میشوم درون خودم ! میچرخم وسط گلدشت
داد میزنم
میبازم خودم را ! حالم از ذهن شهری دود خوردهام به هم میخورد . . .
آدم باید کلی کار کند برای تو عزیز دلم . مدرسه و حسینیه و خانه به کنار .آدم باید جان دهد اصلا برای تو . . . برای تو که ” حــســیــن ” را میفهمی . . .
و ذهن شهری من هنوز دارد دود میخورد !
گروه جهادی راه کربلا
- ۹۲/۱۰/۲۲
با افتخار لینک شدید