حمید به سختی نی را در شیرکائوکائو فرو میکند و مینوشد و سختتر آنکه از کلوچه سفت خرمایی گاز میزند. پایش را دائم از روی پدال گاز برمیدارد و در آن اتوبان بی سر و ته با سرعت لاک پشتی حرکت میکند. گرسنگی صبح گاهی گاها سبب میشود یادش برود راننده نیسانی هست که ترمز ندارد کارت ماشین همراهش نیست و از همه اینها مصیبت بار تر آنکه باک سوختش سوراخه و هرآن امکان دارد مثل شیر کاکائو قهوه ای شویم!! لذا تمام ماشین ها در این جاده 6خطه صاف و راست از ما جلو میزنند. حمید هم غیرتش شاید متورم شد و شاید هم تاخیر زیاد را با هم قاطی کرد و برپدال گاز فشارکی داد ناجور، و بر جانمان افتاد ترس و استرس در کابین جلوی آن نیسان گاوی ترسناک .حمید شروع کرد از خاطرات خودش با امدادهای غیبی که فلان و فلان جا خدا فلان جور، جدایم کرد از مصیبت!! و ما ته دل به حمید زل زده بودیم که خدایا این بار نیز امدادی برسان. ساعت از 10 میگذرد که به اولین خانه میرسیم و حمید با تکیه بر نیسان باوفای بی سروتهش دست اندازها را تعریفی دیگر میکند برای ستون فقرات حالا دیگر جابجا شده ما!!.