وقتی درختی پیر و بیبار شدم، مرا نیز از آسمان به زیر کشیدند تا ستون خانهای یا هیزم خانوادهای گردم.
بریدند و تراشیدند و کوبیدند تا آن که از من دری ساختند ساده، اما محکم!
مرا بُردند و در مسجد پیامبرِ خدا استوار کردند.
دری شدم از درهای بهشت. درِ خانهی زهرا و علی! درِ علم، درِ رحمت، درِ مغفرت.
دوباره حس تازگی، روح جوانی، میل جوانه زدن، در من شکفت.
همیشه به تختهای که کشتی نوح شد، به چوبی که عصای موسی گشت، به ستونی که تکیه گاه محمد ص بود، غِبطه میخوردم. اما اکنون، خداوند سعادتی نصیبم کرده بود که همهی درختان عالَم در حسرت داشتنش بودند.
رسول خدا چندین مرتبه در روز مقابلم میایستاد و با گفتن
"السلام علیکم یا اهل بیت النبوه"
از اهل خانه اذن دخول میگرفت.
و من آن لحظاتی را که هر پنج نفرشان با هم بودند، چه دوست میداشتم.
همه جا پر میشد از عِطر بهشت، نور خدا.
نه من، که خدا هم آن لحظات را دوست داشت.
چه روزهایی زیبایی!
چه دری از من خوشبخت تر است؟
اما روزهایی رسید که از بودنم پشیمان شدم.
هیزم آوردند و فاطمه را تهدید کردند که اگر در را نگشاید و علی را به ایشان تحویل ندهد، خانه را به آتش خواهند کشاند.
فاطمه به من چسبید و رَساتر از پیش گفت: "به خدا سوگند دست از یاریِ امامم بر نخواهم داشت".
هیزمها را آتش زدند تا مرا در آتش بسوزانند و به اهل خانه برسند.
"فاطمه جان! ای جان پیامبر! کمی از من فاصله بگیر. نکند خدای ناکرده آتشی که به جانم زده اند تو و آن طفلک معصوم را که در شکم داری آزار دهد.
فاطمه جان! ای جان پیامبر! اینگونه به من نچسب. از جانت هراسانم.
فاطمه جان! ای جان پیامبر! جان پیامبر کمی عقب تر برو ... "
کاش همان روزی که مرا از نخلستان جدا کردند، هیزم تنوری میشدم و این روز را نمیدیدم. کاش دانهای که از آن ریشه دواندم، پوسیده بود و به بار نمینشست. کاش ...
برگرفته از نوشته خانم زهرا مرادی از سایت
http://www.mohammadivu.org
مداحی حاج منصور فاطمیه 92