پاتوق بچه شیعه ها 2

صفای قدم بر وبچه های شیعه

پاتوق بچه شیعه ها 2

صفای قدم بر وبچه های شیعه

باید ازخودتان شروع کنید

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
پیوندها
۲۴
اسفند
یه روز یه ترکه

اسمش ستار خان بود، شاید هم باقر خان.. ؛

خیلی شجاع بود، خیلی نترس.. ؛

یکه و تنها از پس ارتش حکومت مرکزی براومد

جونش رو گذاشت کف دستش و سرباز راه مشروطیت و آزادی شد،

فداکاری کرد، برای ایران اسلامی، برای من و تو

برای اینکه ما یه روزی تو این مملکت آزاد زندگی کنیم.



یه روز یه رشتیه

اسمش میرزا کوچک خان بود، میرزا کوچک خان جنگلی؛

برای مهار کردن گاو وحشی ظلم وستم تلاش کرد،

برای اینکه کسی تو این مملکت ادعای خدایی نکنه؛

اونقدر جنگید تا جونش رو فدای دین و سرزمینش کرد.




یه روز یه لره بود

کریم خان زند

ساده زیست ، نیک سیرت و عدالت پرور بود

و تا ممکن می شد از شدت عمل احتراز می کرد.



یه روز ما همه با هم بودیم.. ،

ترک و رشتی و لر و قزوینی و اصفهانی و...

تا اینکه یه عده رمز دوستی ما رو کشف کردند

و قفل دوستی ما رو شکستند .. ؛

حالا دیگه ما برای هم جوک می سازیم،

به همدیگه می خندیم،؟!!!و اینجوری شادیم !!!!.. ؛

در حالی که بعضی از این جوک ها قطعا حرومه.

این از فرهنگ  اسلامی ایرانی ما به دوره.

آخه این نسل جدید نسل قابل اطمینان و متفاوتی هستند

 پس بیایید با هم بخندیم نه به هم.

  • علی حسنوند
۲۴
اسفند
یه روز یه ترکه

اسمش ستار خان بود، شاید هم باقر خان.. ؛

خیلی شجاع بود، خیلی نترس.. ؛

یکه و تنها از پس ارتش حکومت مرکزی براومد

جونش رو گذاشت کف دستش و سرباز راه مشروطیت و آزادی شد،

فداکاری کرد، برای ایران اسلامی، برای من و تو

برای اینکه ما یه روزی تو این مملکت آزاد زندگی کنیم.



یه روز یه رشتیه

اسمش میرزا کوچک خان بود، میرزا کوچک خان جنگلی؛

برای مهار کردن گاو وحشی ظلم وستم تلاش کرد،

برای اینکه کسی تو این مملکت ادعای خدایی نکنه؛

اونقدر جنگید تا جونش رو فدای دین و سرزمینش کرد.




یه روز یه لره بود

کریم خان زند

ساده زیست ، نیک سیرت و عدالت پرور بود

و تا ممکن می شد از شدت عمل احتراز می کرد.



یه روز ما همه با هم بودیم.. ،

ترک و رشتی و لر و قزوینی و اصفهانی و...

تا اینکه یه عده رمز دوستی ما رو کشف کردند

و قفل دوستی ما رو شکستند .. ؛

حالا دیگه ما برای هم جوک می سازیم،

به همدیگه می خندیم،؟!!!و اینجوری شادیم !!!!.. ؛

در حالی که بعضی از این جوک ها قطعا حرومه.

این از فرهنگ  اسلامی ایرانی ما به دوره.

آخه این نسل جدید نسل قابل اطمینان و متفاوتی هستند

 پس بیایید با هم بخندیم نه به هم.

  • علی حسنوند
۲۳
اسفند
روزی یک استاد دانشگاه تصمیم گرفت تا دانشجویانش را به مبارزه بطلبد.

او پرسید: آیا خداوند هر چیزی را که وجود دارد، آفریده است؟ دانشجویی شجاعانه پاسخ داد: بله.

استاد پرسید: هر چیزی را؟پاسخ دانشجو این بود: بله هر چیزی را.

استاد گفت: در این حالت، خداوند شر را آفریده است. درست است؟ زیرا شر وجود دارد.

برای این سوال، دانشجو پاسخی نداشت و ساکت ماند.

استاد از این فرصت حظ برده بود که توانسته بود یکبار دیگر ثابت کند که ایمان و اعتقاد فقط یک افسانه است.

ناگهان، یک دانشجوی دیگر دستش را بلند کرد و گفت: استاد، ممکن است که از شما یک سوال بپرسم؟

استاد پاسخ داد: البته.

 دانشجو پرسید: آیا سرما وجود دارد؟

 استاد پاسخ داد: البته، آیا شما هرگز احساس سرما نکرده اید؟

 دانشجو پاسخ داد: البته آقا، اما سرما وجود ندارد. طبق مطالعات علم فیزیک، سرما عدم تمام و کمال گرماست و شئی را تنها در صورتی می‌توان مطالعه کرد که انرژی داشته باشد و انرژی را انتقال دهد و این گرمای یک شئی است که انرژی آن را انتقال می‌دهد. بدون گرما، اشیاء بی‌حرکت هستند، قابلیت واکنش ندارند. پس سرما وجود ندارد. ما لفظ سرما را ساخته‌ایم تا فقدان گرما را توضیح دهیم.

 دانشجو ادامه داد: و تاریکی؟

 استاد پاسخ داد: تاریکی وجود دارد.

 دانشجو گفت: شما باز هم در اشتباه هستید، آقا. تاریکی فقدان کامل نور است. شما می‌توانید نور و روشنایی را مطالعه کنید، اما تاریکی را نمی‌توانید مطالعه کنید. منشور نیکولز تنوع رنگ‌های مختلف را نشان می‌دهد که در آن طبق طول امواج نور، نور می‌تواند تجزیه شود. تاریکی لفظی است که ما ایجاد کرده‌ایم تا فقدان کامل نور را توضیح دهیم.

و سرانجام دانشجو پرسید: و شر، آقا، آیا شر وجود دارد؟

نام این دانشجو آلبرت انیشتین بود.


-- خداوند شر را نیافریده است. شر فقدان خیر است .

در برخی جاها به دلیل عملکرد بد ما ممکن است خیر کمتر ظاهر شود  وگاهی به خاطر مصلحتی وخیر بالاتری که ما آن را ندانیم  یا آزمایشی ویا ...... خیری کوچکتر اتفاق نیفتد.

  • علی حسنوند
۲۳
اسفند


    شهید کمال کورسل فرانسوی گلی در گلستان شهدای دفاع مقدس


موهایی داشت بور با ریشی نرم و کم  سنی حدود هفده سال داشت . مادرش، فرانسوی و اهل دین مسیح.پدرش مسلمان. دنبال هدایت بود. در سفری با پدرش به مراکش رفت و مسلمان شد.




    محال بود زیر بار حرفی برود که برای خودش،‌ مستدل نباشد و محال بود حقی را بیابد و بااخلاص از آن دفاع نکند. در نماز جمعه اهل سنت پاریس، سخنرانی‌های حضرت امام را که به فرانسه ترجمه شده بود، پخش می‌کردند. یکی از آنها را گرفت و گوشه خلوتی پیدا کرد برای خواندن، خیلی خوشش آمد و خواست که بازهم برای او از این سخنرانی‌ها بیاورند.
    بعد از مدتی، رفت و‌آمد "ژوان کورسل " با دانشجوهای ایرانی کانون پاریس، بیشتر شد. غروب شب جمعه‌ای، یکی ازدوستانش "مسعود " لباس پوشید برود کانون برای مراسم، "ژوان " پرسید: "کجا می‌ری؟ " گفت: "دعای کمیل " ژوان گفت: "دعای کمیل چیه؟! ما رو هم اجازه می‌دی بیاییم! " گفت: "بفرمایید " .
    چون پدرش مراکشی بود، عربی را خوب می‌دانست. با "مسعود " رفت و آخر مجلس نشست. آن شب "ژوان " توسل خوبی پیدا کرد. این را همه بچه‌ها می‌گفتند.
    هفته آینده از ظهر آمد با لباس مرتب و عطرزده گفت: "بریم دعای کمیل ".
    گفتند: "حالا که دعای کمیل نمی‌روند "؛ تا شب خیلی بی‌تاب بود.
    یک روز بچه‌های کانون، دیدند "ژوان " نماز می‌خواند، اما دست‌هایش را روی هم نگذاشته و هفته بعد دیدند که بر مُهر سجده می‌کند. "مسعود " شیعه شدن او را جشن گرفت.
    وقتی از "ژوان " پرسید: "کی تو رو شیعه کرد؟ " او جواب داد: "دعای کمیل علی(ع) ".
    گفت: "می‌خواهم اسمم رو بذارم علی ".
    "مسعود " گفت: "نه، بذار شیعه بودنت یه راز باشه بین خودت و خدا با امیرالمؤمنین(ع). "
    گفت: "پس چی؟ "
    ـ "هرچی دوست داری "
    گفت: "کمال "
    چه اسم زیبایی، برای خودش انتخاب کرد. مسیحی بود. شد مسلمان اهل سنت و بعد هم شیعه، در حالی که هنوز هفده بهار از عمرش نگذشته بود.
    مادرش، خیلی ناراحت بود. می‌گفت: "شما بچه منو منحرف می‌کنید ".
    بچه‌ها گفتند: "چند وقتی مادرت را بیار کانون " بالاخره هم مادرش را آورد. وقتی دید بچه‌ها، اهل انحراف و فساد نیستند، خیالش راحت شد.
    کتابخانه کانون، بسیار غنی بود. "کمال " هم معمولاً کتاب می‌خواند. به خصوص کتاب‌های شهید مطهری.
    خیلی سؤال می‌کرد. بسیار تیزهوش بود و زود جواب را می‌گرفت، وقتی هم می‌گرفت ضایع نمی‌کرد و به خوبی برایش می‌ماند.
    یک روز گفت: "مسعود! می‌خوام برم ایران طلبه بشم ".
    ـ "برو پی کارت. تو اصلاً نمی‌توانی توی غربت زندگی کنی. برو درست را بخوان. " آن زمان دبیرستانی بود.
    رفت و بعد از مدتی آمد و گفت: "کارم برای ایران درست شد. رفتم با بچه‌ها، صحبت کردم. بنا شده برم عراق. از راه کردستان هم قاچاقی برم قم. " با برادرهای مبارز عراقی رفاقت داشت.
    مسعود گفت: "تو که فارسی بلد نیستی، با این قیافه بوری هم که داری، معلومه ایرانی نیستی!
    خیلی اصرار داشت. بالاخره با سفارت صحبت کردند و آنها هم با قم و در مدرسه حجتیه پذیرش شد. سال شصت و دو ـ شصت و سه بود.
    ظرف پنج ـ شش ماه به راحتی فارسی صحبت می‌کرد.
    اجازه نمی‌داد یک دقیقه از وقتش ضایع شود. همیشه به دوستانش می‌گفت: "معنا ندارد کسی روی نظم نخوابد؛ روی نظم بیدار نشود. "
    خیلی راحت می‌گفت: "من کار دارم. شما نشستید با من حرف بزنید که چی بشه! برید سر درستون. من هم باید مطالعه کنم. "
    یک کتاب "چهل حدیث " و "مسأله حجاب " را به زبان فرانسه ترجمه کرد.
    همیشه دوست داشت یک نامی از امیرالمؤمنین(ع) روی او بماند.

می‌گفت: "به من بگید ابوحیدر، این آن رمز بین علی(ع) و من هست. "

    یک روز از "مدرسه حجتیه " زنگ زدند که آقا پایش را کرده توی یک کفش که من زن می‌خواهم.

هرچه می‌گوییم حالا اجازه بده چندسالی از درست بگذره، قبول نمی‌کند.

    مسعود گفت: "حالا چه زنی می‌خواهی؟ "
    گفت: "نمی‌دونم، طلبه باشد، سیده باشد، پدرش روحانی باشد، خوشگل باشد. "
    مسعود هم گفت: "این زنی که تو می‌خوای، خدا توی بهشت نصیبت می‌کند. "
    هرچه توجیهش کردند، فایده نداشت.
    "مسعود " یاد جمله‌ای از کتاب حضرت امام افتاد که توصیه کرده بودند "طلبه‌ها، چند سال اول تحصیل را اگر می‌توانند، وارد فضای خانوادگی نشوند. "
    رفت کتاب را آورد. گفت: "اصلاً به من مربوط نیست، ببین امام چی نوشته. "
    جمله را که خواند، کتاب را بست. سرش را انداخت پایین. فکر کرد و فکر کرد. بعد از چند دقیقه سکوت گفت: "باشه ".
    خیلی به حضرت امام ارادت داشت. معتقد بود فرامین ولی فقیه، در واقع، دستورات اهل بیت(ع) است.
    هروقت‌ ما گفتیم: "امام " می‌گفت: "نه! حضرت امام ".
    یک روز رفت پیش مسعود و گفت: "می‌خواهم برم جبهه " ایام عملیات مرصاد بود.
    مسعود گفت: "حق نداری " .
    گفت: "باید برم ".
    مسعود: "جبهه مالی ایرانی‌هاست؛ تو برو درست رو بخوان ".
    گفت: "نه! حضرت امام گفتند واجب است. "
    فردای آن روز، رفته بود لشگر بدر و به عنوان بسیجی، اسم نوشته بود و رفت عملیات مرصاد. هنوز یک هفته نشده بود که خبر شهادتش را آوردند. آن موقع، تقریباً بیست و چهار سال داشت.



    از زمان بلوغش تا شهادت هشت ـ نه سال بیشتر عمر نکرد، ولی هرروز یک‌قدم جلوتر بود. مسیحی بود، سنی شد، و بعد شیعه مقلد امام شد و مترجم و بالاخره رزمنده.
    چقدر راحت این قوس صعودی را طی کرد، چقدر سریع.
    کمال، آگاهانه کامل شد و در یک کلام، بنده خوبی شد.
    یکی از دانشجویان ایرانی مقیم فرانسه می‌گوید: اگر "کمال کورسل " شهید نمی‌شد، امروز با یک دانشمند روبه‌رو بودیم، شاید با روژه‌ گارودی دیگر!

    کمال عزیز! ریشه‌های باورت در ضمیر ما، تا همیشه سبز باد


  • علی حسنوند
۲۰
اسفند

  • علی حسنوند
۱۷
اسفند

بسم الله الرحمن الرحیم


امام هادی(ع) فرمودند:

من کان علی بینة من ربه هانت علیه مصائب الدنیا و لو قرض و نشر    

هر که بر طریق خداپرستی محکم و استوار باشد ، مصائب دنیا بر وی سبک آید ، گر چه تکه تکه و پخش شود .

تحف العقول ، ص 511


حالت های مختلف انسانها در اینکه مشکلات چقدر آنها را آزار دهد تاثیر دارد. یعنی یک مشکل و مصیبت معین بر روی دو نفر با حالت های مختلف تاثیرات متفاوت دارد و تحمل آن برای برخی آسان تر خواهد بود. اما بر بینه بودن که نتیجه اش آسان شدن تحمل مصائب است به چه معناست؟

با توجه به سایر احادیث میتوان گفت بربینه بودن به معنای یقین داشتن است.

اما سوال این است که یقین به چه چیزی است.مصادیق مختلفی میتوان برای این یقین برشمرد.

1) اینکه یقین داشته باشیم خداوند در صبر بر این سختی ها و مصائب به ما اجر می دهد

2) اینکه یقین داشته باشیم دنیا محل گذر و امتحان است نه دار قرار وآرامش و هر حادثه ای امتحانی برای ماست.

3) اینکه یقین داشته باشیم بلاها باعث پاک شدن گناهان و کفاره آنهاست ویا باعث بالارفتن رتبه معنوی می شود.

4) اینکه یقین داشته باشیم به نعمت های بهشت و عذاب های سخت جهنم.

5)اینکه یقین داشته باشیم نظام جهان نظامی حکیمانه است وهیچ حادثه ای از محدوه وید قدرت خدا خارج نیست و.......


از خدا میخواهم که ما را از صاحبان یقین قرار دهد.

  • علی حسنوند
۱۲
اسفند


دانلود نماهنگ انتظار

به همراه قسمتی از سخنرانی حاج آقا پناهیان





دارد زمان آمدنت دیر میشود

دارد جوان سینه زنت پیر میشود

تاثیر گریه های غریبانه شماست

دنیا غروب جمعه چه دلگیر میشود

  • علی حسنوند
۰۶
اسفند

  • علی حسنوند
۲۷
بهمن
راننده خط بی توجه به صف مسافرا که منتظر ماشین بودن کنار خیابون داد میزد:دربست دربست.ا   . نگاه معنا دار و اعتراض های گاه و بی گاه مسافرا, هم راننده رو کلافه کرده بود و هم ما رو، طاقت نیاوردم, من و یک خانم و دو آقای دیگه با همدیگه ماشین رو با کرایه 6000 تومن دربست گرفتیم که برای هر مسافر نفری 1500 تومن. درحالی که کرایه خط فقط 550 تومن بود. به هر ترتیب سوار تاکسی شدیم و راننده شروع کرد از مشکلات ماشین و گیر نیومدن لاستیک و بنزین آزاد زدن صحبت کردن .
جونی که جلو نشسته بود  انگار از خیس شدن کلا فه بود. وقتی سخنرانی راننده درباره مشکلات  مملکت شروع شد خیلی سریع خودش رو وارد بحث کرد.  بهتره ادامه بحث رو به صورت یه گفتگوی دو طرفه دنبال کنیم :

راننده تاکسی : برادر خانمم یه وام 6 میلیون تومنی میخواست بگیره مجبور شد ماشینش رو بذاره به عنوان وثیقه. بنده خدا الان خورده به مشکل دارند ماشینش رو مصادره میکنند. یه عده دزد دارند میلیارد میلیارد اختلاس میکنند کسی هم خبردار نمیشه اون وقت این جوون رو ببین چجوری سر میدوونند !

مسافر : نوش جونشون !

راننده : (با نگاه متعجب) نوش جون کی ؟

مسافر : نوش جون کسی که 3000 میلیارد تومن خورده

راننده : (با لحن عصبی آمیخته به تمسخر)  فامیل شما بوده ؟

مسافر : نه ! فامیل من نبوده اما یکی بوده مثل همین مردم . مثل شما! مگه این یارو از مریخ اومده اختلاس کرده ؟ یا اون مدیر بانک از اورانوس به ریاست رسیده بوده ؟

راننده : نه آقا جان اونا از ما بهترون اند. من برای یک جفت لاستیک باید 3 روز برم تعاونی اون وقت اون 3000 میلیارد تومن رو میخوره یه آبم روش !

مسافر : خب آقا جان راضی نیست نخر! لاستیک نخر ...

راننده : (با صدای بلند) چرا نامربوط میگی مرد حسابی؟ مجبورم بخرم ! لاستیک نخرم پس چجوری با ماشین کار کنم ؟

مسافر : وقتی شما که دستت به هیچ جا بند نیست و یه راننده عادی هستی وقتی میبینی بارندگی شده و مسافر مجبوره زود برسه به مقصد میای ماشینی که باید تو خط کار کنه رو دربست میکنی ...

راننده پرید وسط حرف طرف که : آقا راضی نبودی سوار نمیشدی !

مسافر : (با خونسردی) میبینی ؟ من الان دقیقا حال تو رو دارم وقتی داشتی لاستیک ماشین میخردی. مرد حسابی فکر کردی ما که الان سوار ماشین تو شدیم و 3 برابر کرایه رو داریم میدیم راضی هستیم ؟ ما هم مجبوریم سوار شیم ! وقتی تو به عنوان یه شهروند عادی اینجوری سواستفاده میکنی از مدیر یه بانک که میلیاردها تومن سرمایه زیر دستشه چه انتظاری داری ؟ اون هم یکی مثل تو در مقیاس بالاتر.

راننده آچمز شده بود و سرش تو فرمون بود ...

مسافر که حالا کاملا دست بالا رو داشت با خونسردی ادامه داد : دزدی دزدیه ... البته منظورم با شما نیستا ولی خداوکیلی چنددرصد از مردم ما اون کاری که بهشون سپرده شده رو خوب انجام میدن که انتظار دارند یه مدیر بانک کارش رو خوب انجام بده ؟ منتهی وقتی اونا وجدان کاری ندارند کسی بویی نمیبره اما گندکاری یه مدیر بانک رو همه میفهمند. برادر من تو خودت رو اصلاح کن تا اون مدیر بانک جرات همچین خلافی رو نداشته باشه

راننده که گوشاش تو اون هوای سرد از شدت خجالت حسابی سرخ شده بود گفت : چی بگم والا !

من اولین نفری بودم که تو مسیر باید پیاده میشدم و طبیعتا طبق قرار اجباری با راننده باید 1500 تومن کرایه میدادم. وقتی خواستم پیاده شم یه اسکناس 2000 تومنی به راننده دادم. راننده گفت 50 تومنی دارید ؟ با تعجب گفتم بله دارم و دست کردم تو کیفم و یه سکه 50 تومنی به راننده دادم . راننده هم یک اسکناس 1000 تومنی و یک اسکناس 500 تومنی بهم برگردوند و گفت : به سلامت !

همونطور که با نگاهم تاکسی رو که تو هوای بارونی مه آلود حرکت میکرد رو دنبال میکردم چترم رو باز کردم و پولا رو تو کیفم گذاشتم ... آروم شروع کردم به قدم زدن و با خودم فکر میکردم یعنی من هم باید خودم رو اصلاح کنم ...

  • علی حسنوند
۲۷
بهمن
راننده خط بی توجه به صف مسافرا که منتظر ماشین بودن کنار خیابون داد میزد:دربست دربست.ا   . نگاه معنا دار و اعتراض های گاه و بی گاه مسافرا, هم راننده رو کلافه کرده بود و هم ما رو، طاقت نیاوردم, من و یک خانم و دو آقای دیگه با همدیگه ماشین رو با کرایه 6000 تومن دربست گرفتیم که برای هر مسافر نفری 1500 تومن. درحالی که کرایه خط فقط 550 تومن بود. به هر ترتیب سوار تاکسی شدیم و راننده شروع کرد از مشکلات ماشین و گیر نیومدن لاستیک و بنزین آزاد زدن صحبت کردن .
جونی که جلو نشسته بود  انگار از خیس شدن کلا فه بود. وقتی سخنرانی راننده درباره مشکلات  مملکت شروع شد خیلی سریع خودش رو وارد بحث کرد.  بهتره ادامه بحث رو به صورت یه گفتگوی دو طرفه دنبال کنیم :

راننده تاکسی : برادر خانمم یه وام 6 میلیون تومنی میخواست بگیره مجبور شد ماشینش رو بذاره به عنوان وثیقه. بنده خدا الان خورده به مشکل دارند ماشینش رو مصادره میکنند. یه عده دزد دارند میلیارد میلیارد اختلاس میکنند کسی هم خبردار نمیشه اون وقت این جوون رو ببین چجوری سر میدوونند !

مسافر : نوش جونشون !

راننده : (با نگاه متعجب) نوش جون کی ؟

مسافر : نوش جون کسی که 3000 میلیارد تومن خورده

راننده : (با لحن عصبی آمیخته به تمسخر)  فامیل شما بوده ؟

مسافر : نه ! فامیل من نبوده اما یکی بوده مثل همین مردم . مثل شما! مگه این یارو از مریخ اومده اختلاس کرده ؟ یا اون مدیر بانک از اورانوس به ریاست رسیده بوده ؟

راننده : نه آقا جان اونا از ما بهترون اند. من برای یک جفت لاستیک باید 3 روز برم تعاونی اون وقت اون 3000 میلیارد تومن رو میخوره یه آبم روش !

مسافر : خب آقا جان راضی نیست نخر! لاستیک نخر ...

راننده : (با صدای بلند) چرا نامربوط میگی مرد حسابی؟ مجبورم بخرم ! لاستیک نخرم پس چجوری با ماشین کار کنم ؟

مسافر : وقتی شما که دستت به هیچ جا بند نیست و یه راننده عادی هستی وقتی میبینی بارندگی شده و مسافر مجبوره زود برسه به مقصد میای ماشینی که باید تو خط کار کنه رو دربست میکنی ...

راننده پرید وسط حرف طرف که : آقا راضی نبودی سوار نمیشدی !

مسافر : (با خونسردی) میبینی ؟ من الان دقیقا حال تو رو دارم وقتی داشتی لاستیک ماشین میخردی. مرد حسابی فکر کردی ما که الان سوار ماشین تو شدیم و 3 برابر کرایه رو داریم میدیم راضی هستیم ؟ ما هم مجبوریم سوار شیم ! وقتی تو به عنوان یه شهروند عادی اینجوری سواستفاده میکنی از مدیر یه بانک که میلیاردها تومن سرمایه زیر دستشه چه انتظاری داری ؟ اون هم یکی مثل تو در مقیاس بالاتر.

راننده آچمز شده بود و سرش تو فرمون بود ...

مسافر که حالا کاملا دست بالا رو داشت با خونسردی ادامه داد : دزدی دزدیه ... البته منظورم با شما نیستا ولی خداوکیلی چنددرصد از مردم ما اون کاری که بهشون سپرده شده رو خوب انجام میدن که انتظار دارند یه مدیر بانک کارش رو خوب انجام بده ؟ منتهی وقتی اونا وجدان کاری ندارند کسی بویی نمیبره اما گندکاری یه مدیر بانک رو همه میفهمند. برادر من تو خودت رو اصلاح کن تا اون مدیر بانک جرات همچین خلافی رو نداشته باشه

راننده که گوشاش تو اون هوای سرد از شدت خجالت حسابی سرخ شده بود گفت : چی بگم والا !

من اولین نفری بودم که تو مسیر باید پیاده میشدم و طبیعتا طبق قرار اجباری با راننده باید 1500 تومن کرایه میدادم. وقتی خواستم پیاده شم یه اسکناس 2000 تومنی به راننده دادم. راننده گفت 50 تومنی دارید ؟ با تعجب گفتم بله دارم و دست کردم تو کیفم و یه سکه 50 تومنی به راننده دادم . راننده هم یک اسکناس 1000 تومنی و یک اسکناس 500 تومنی بهم برگردوند و گفت : به سلامت !

همونطور که با نگاهم تاکسی رو که تو هوای بارونی مه آلود حرکت میکرد رو دنبال میکردم چترم رو باز کردم و پولا رو تو کیفم گذاشتم ... آروم شروع کردم به قدم زدن و با خودم فکر میکردم یعنی من هم باید خودم رو اصلاح کنم ...

  • علی حسنوند