پاتوق بچه شیعه ها 2

صفای قدم بر وبچه های شیعه

پاتوق بچه شیعه ها 2

صفای قدم بر وبچه های شیعه

باید ازخودتان شروع کنید

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
پیوندها

۳۶ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

۲۷
دی

بسم الله
 
و امروز برف می بارید.........

سرما بیداد می کند و من یک دانشجوی ساده با پالتویی رنگ رو رفته ، در یکی از بهترین شهرهای اروپا ، دارم تند و تند راه می روم تا به کلاس برسم
نوک بینی ام سرخ شده و اشکی گرم که محصول سوز ژانویه است تمام صورتم را می پیماید و با آب بینی ام مخلوط می شود .
دستمالی در یکی از جیب ها پیدا می کنم و اشک و مخلفاتش را پاک می کنم و خود را به اغوش گرمای کلاس می سپارم .
استاد تند و تند حرف می زند، اما ذهن من جای دیگری است .
برف شروع می شود، آنرا از پنجره کلاس می بینم و خاطرات مرا می برد به سالهای دور کودکی .....
وقتی صبح سر را از لحاف بیرون آورده و اول به پنجره نگاه می کردیم و چه ذوقی داشت وقتی می دیدی تمام زمین و آسمان سفیدپوش است
و این یعنی مدرسه بی مدرسه ...پس خودت را به خواب شیرین صبحگاهی میهمان می کردی و مواظب بودی انگشتان پاهایت بیرون از لحاف نماند و یخ بکند .....
خاطرات مرا به برف بازی با دستکش های کاموایی می برد ..که اول سبک بودند و هرچه می گذشت خیس تر می شدند و سنگین تر ....
یاد لبو های داغ و قرمز که مادر می پخت و از آن بخار بلند می شد
و حالا دختری تنها و بی پول و بی پناه که در یک سوییت ؟؟ دوازده متری زندگی می کند
و با کمک هزینه 300 یوری دانشگاه باید زندگی کند و درس بخواند .
این ماه اوضاع جیبم افتضاح است .البته همیشه افتضاح است اما این ماه بدتر ،
راستش یک هزینه پیش بینی نشده بیشتر از نصف ماهیانه ام را بلعید و این وضع را بوجود آورد ،
آن هم وقتی که نصف اولیه اش را خرج کرده بودم و این یعنی تا اخرماه هیچ پولی درکار نبود.
نمی دانم برای شما هم پیش آمده یا نه، که پس اندازی نداشته باشید و فقط به درآمدتان که زیاد هم نیست متکی باشید .
راستش این خیلی ترسناک است هرچند باز جای شکرش باقی است که اینجا هم بیمه درمانی دارید و هم سرپناه ..ولو کوچک ...
و این یعنی خیالتان از بیماری و بی خانمانی راحت است اما خب برای بقیه چیزها باید خرج کنید
و وقتی مثل این ماه یک خرج ناخواسته داشته باشید اوضاعتان کمی بهم می ریزد .
ناگهان انگار گرما، مغز منجمد شده ام را بکار اندازد یاد یک دوست افتادم . البته نه برای پول قرض کردن که از اینکار نفرت دارم بلکه برای کار .
یلدا یک دوست بود که شرایطش تقریبا مثل خودم بود با این فرق که او اجازه کار داشت و من نه ...
می دانستم قبلا پرستار بچه بوده پس سراغش رفتم که به قهوه ای میهمانم کرد
و یکساعت تمام از کارکردن غیرقانونی ترساندم که البته راست هم می گفت ..
برای چند ساعت کار در هفته که آن هم شاید گیر بیاید یا نه ، نمی ارزید همه چیز را بخطر بیاندازم .
یک آن در آن بار کذایی احساس کردم بدبخت ترین آدم روی زمینم .
یلدا سیگارش را خاموش کرد و بلندشد که برود به شوخی یا جدی گفت این شبا سفارت شام می دن ، محرمه ... تو ام خودتُ بنداز اونجا
و خدافظی کرد و رفت
سفارت ایران سالها پیش خانه ای بزرگ در یکی از مناطق اعیان نشین پاریس خرید و آنجا را تبدیل به حسینه کرد که مراسم مذهبی را آنجا برگزار می کرد ....
راستش آن شب نرفتم اما شب دوم یخچال خالی و شکم گرسنه و داشتن کارت مترو وسوسه ام کرد به رفتن ...که رفتم .....
رفتم در حالیکه از اینکارم دلخور بودم ، نه بخاطر مسایل سیاسی و نه حتی بخاطر مسایل مذهبی ... که از خودم بدم می امد که فقط برای شام خوردن جایی بروم ....اما زندگی خیلی وقت ها آدم را به کارهایی وامی دارد که بسا دوست ندارد اما ناچار به انجام آنست .... و من ناچار بودم
دو تا مترو عوض کردم و یک ربع پیاده رفتم تا بالاخره رسیدم .
در تمام طول راه صدبار خواستم برگردم که برنگشتم . وقتی رسیدم چراغ ها را خاموش کرده بودند و یکی داشت روضه می خواند .
کورمال کورمال یک جایی نزدیک ورودی پیدا کردم و نشستم ، نمی دانم چرا، اما گریه امانم نداد ،
دلیل زیادی برای گریه کردن داشتم اما سابقه نداشت تا حالا که در جایی جز تنهایی خودم گریه کرده باشم ، اما آن شب همه چیز فرق داشت .
چراغ ها که روشن شد دیدم سرو شکل من میان آن تیپ از آدمها خیلی انگشت نما بود ،
داشتم از خجالت می مردم ، حس می کردم همه می دانند من برای چی آنجا هستم .
سفره انداختند و همه مشغول خوردن بودند اما نمی دانم چرا ، هرکاری کردم نمی توانستم باخودم کنار بیایم که آن غذا را بخورم .
حس می کردم این غذا سهم من نیست ،
دوباره گریه ام گرفته بود ، پس بدون اینکه توجه کسی را جلب کنم آرام پاشدم و بیرون رفتم.
هرچند گرسنه بودم اما شاد بودم. انگار بار سنگینی از روی دو شم برداشته شده بود .
سرم را روبه آسمان گرفتم و به او لبخندی زدم و راه مترو را در پیش گرفتم. دیگر سردم نبود ،
گونه هایم را به برف سپردم و سعی کردم خود را درخاطرات کودکی غرق کنم .
نزدیکی های ایستگاه مترو یک ماشین در خیابان ایستاد و بوق زد و اشاره کرد .
متعجب و ترسان در پیاده رو ایستادم که دوباره بوق زد .
یک خانم پیاده شد و به سمتم آمد و گفت : شما غذاتون رو جا گذاشتید .....
گفتم نه مرسی ..این غذا مال من نبود ....
گفت چرا ! این غذای شماست ...فقط مال شما ... من می دونم و پلاستیکی را بدستم داد و گفت : می خوای برسونمت ؟
گفتم : نه ممنون با مترو می رم.... و با دست به سمت ایستگاه اشاره کردم
گفت : پس حتما برو خونه و غذات رو بخور ...این غذا فقط مال توست ... و سوار ماشین شد و رفت .
نگاهی درون پلاستیک کردم و دیدم یک ظرف یکبارمصرف و یک پاکت درونش بود،
درون پاکت یک اسکناس 500 پانصد یورویی بنفش و یک کاغذ بود که معلوم بود خیلی تند نوشته شده :
* سالها پیش وقتی من هم نتوانستم غذایی را که فکر می کردم حق من نیست، بخورم ، یک مرد، ظرفی غذا و سه هزار فرانک پول به من بخشید.
پولی که زندگی من که یک دختر تنها در دیار غربت بودم را نجات داد.
آن مرد از من خواست هرزمان که توانستم این پول را به یکی مثل آن روز خودم ببخشم و اینگونه قرضش را ادا کنم .
پس تو به من مقروض نیستی *
 
پی نوشت : این داستان برای من در سال 2003 اتفاق افتاده بود. نمی خواهم اسم معجزه را روی این اتفاق بگذارم
اما این عجیب ترین و در عین حال زیباترین اتفاق زندگی من تا امروز بوده است .
و
امروز من آن قرض را به یکی مثل آن روزهای خودم ادا کردم ،
و امروز برف می بارید.........
   





داستان اینجا تموم می‌شه، نمی‌دونم چرا نویسنده به این موضوع، اشاره‌ی صریح‌تر نکرده، اما دلم نیومد این داستانو خوندم اینو ننویسم.
راستی هر کدوم از ما کم نشنیدیم که کسانی که مشکلات بزرگی داشتن، حتی غیر مسلمان و غیر شیعه، وقتی به نوعی به امام حسین علیه السلام پناه آوردن، دست کمک ایشونو دیدن.
بارها به خودم می‌گم بزرگ‌ترین نعمتی که خدای متعال به ما داده یه خاندان با مهربونه که خواسته‌ی مارو نخواسته بهمون می‌دن!
نذاریم چهارتا حرف بی‌خود، امام حسینو از ما بگیره؛ از رفتن به مجلس عزای امام حسین غافل نشیم که هیچ کی از در این مجالس بی‌نصیب بیرون نمی‌ره؛ بیایم با زنده نگه‌داشتن یاد امام حسین و عزای اون در ظاهر و باطنمون، قدری از حق ایشونو ادا کنیم. حقی که شاید وقتی از این دنیا رفتیم بدونیم چقدر بزرگ بوده.
چندتا از ماها وقتی بچه بودیم و مریض می‌شدیم، مادرای ما نذر امام حسین می‌کردن که ما خوب شیم و می‌شدیم؟ کنکور می‌خواستیم بدیم، مادرمون سفره‌ی حضرت ابوالفضل می‌انداخت تا ما قبول شیم و .... خلاصه اینکه هر جای زندگی‌مونو که نگاه کنیم، آثار لطف امام حسین نقاشی شده. ما بی حسین هیچی نداریم، راست می‌گم!
بیایم قدرناشناس و ناسپاس نباشیم ....

  • علی حسنوند
۲۷
دی

بسم الله
 
و امروز برف می بارید.........

سرما بیداد می کند و من یک دانشجوی ساده با پالتویی رنگ رو رفته ، در یکی از بهترین شهرهای اروپا ، دارم تند و تند راه می روم تا به کلاس برسم
نوک بینی ام سرخ شده و اشکی گرم که محصول سوز ژانویه است تمام صورتم را می پیماید و با آب بینی ام مخلوط می شود .
دستمالی در یکی از جیب ها پیدا می کنم و اشک و مخلفاتش را پاک می کنم و خود را به اغوش گرمای کلاس می سپارم .
استاد تند و تند حرف می زند، اما ذهن من جای دیگری است .
برف شروع می شود، آنرا از پنجره کلاس می بینم و خاطرات مرا می برد به سالهای دور کودکی .....
وقتی صبح سر را از لحاف بیرون آورده و اول به پنجره نگاه می کردیم و چه ذوقی داشت وقتی می دیدی تمام زمین و آسمان سفیدپوش است
و این یعنی مدرسه بی مدرسه ...پس خودت را به خواب شیرین صبحگاهی میهمان می کردی و مواظب بودی انگشتان پاهایت بیرون از لحاف نماند و یخ بکند .....
خاطرات مرا به برف بازی با دستکش های کاموایی می برد ..که اول سبک بودند و هرچه می گذشت خیس تر می شدند و سنگین تر ....
یاد لبو های داغ و قرمز که مادر می پخت و از آن بخار بلند می شد
و حالا دختری تنها و بی پول و بی پناه که در یک سوییت ؟؟ دوازده متری زندگی می کند
و با کمک هزینه 300 یوری دانشگاه باید زندگی کند و درس بخواند .
این ماه اوضاع جیبم افتضاح است .البته همیشه افتضاح است اما این ماه بدتر ،
راستش یک هزینه پیش بینی نشده بیشتر از نصف ماهیانه ام را بلعید و این وضع را بوجود آورد ،
آن هم وقتی که نصف اولیه اش را خرج کرده بودم و این یعنی تا اخرماه هیچ پولی درکار نبود.
نمی دانم برای شما هم پیش آمده یا نه، که پس اندازی نداشته باشید و فقط به درآمدتان که زیاد هم نیست متکی باشید .
راستش این خیلی ترسناک است هرچند باز جای شکرش باقی است که اینجا هم بیمه درمانی دارید و هم سرپناه ..ولو کوچک ...
و این یعنی خیالتان از بیماری و بی خانمانی راحت است اما خب برای بقیه چیزها باید خرج کنید
و وقتی مثل این ماه یک خرج ناخواسته داشته باشید اوضاعتان کمی بهم می ریزد .
ناگهان انگار گرما، مغز منجمد شده ام را بکار اندازد یاد یک دوست افتادم . البته نه برای پول قرض کردن که از اینکار نفرت دارم بلکه برای کار .
یلدا یک دوست بود که شرایطش تقریبا مثل خودم بود با این فرق که او اجازه کار داشت و من نه ...
می دانستم قبلا پرستار بچه بوده پس سراغش رفتم که به قهوه ای میهمانم کرد
و یکساعت تمام از کارکردن غیرقانونی ترساندم که البته راست هم می گفت ..
برای چند ساعت کار در هفته که آن هم شاید گیر بیاید یا نه ، نمی ارزید همه چیز را بخطر بیاندازم .
یک آن در آن بار کذایی احساس کردم بدبخت ترین آدم روی زمینم .
یلدا سیگارش را خاموش کرد و بلندشد که برود به شوخی یا جدی گفت این شبا سفارت شام می دن ، محرمه ... تو ام خودتُ بنداز اونجا
و خدافظی کرد و رفت
سفارت ایران سالها پیش خانه ای بزرگ در یکی از مناطق اعیان نشین پاریس خرید و آنجا را تبدیل به حسینه کرد که مراسم مذهبی را آنجا برگزار می کرد ....
راستش آن شب نرفتم اما شب دوم یخچال خالی و شکم گرسنه و داشتن کارت مترو وسوسه ام کرد به رفتن ...که رفتم .....
رفتم در حالیکه از اینکارم دلخور بودم ، نه بخاطر مسایل سیاسی و نه حتی بخاطر مسایل مذهبی ... که از خودم بدم می امد که فقط برای شام خوردن جایی بروم ....اما زندگی خیلی وقت ها آدم را به کارهایی وامی دارد که بسا دوست ندارد اما ناچار به انجام آنست .... و من ناچار بودم
دو تا مترو عوض کردم و یک ربع پیاده رفتم تا بالاخره رسیدم .
در تمام طول راه صدبار خواستم برگردم که برنگشتم . وقتی رسیدم چراغ ها را خاموش کرده بودند و یکی داشت روضه می خواند .
کورمال کورمال یک جایی نزدیک ورودی پیدا کردم و نشستم ، نمی دانم چرا، اما گریه امانم نداد ،
دلیل زیادی برای گریه کردن داشتم اما سابقه نداشت تا حالا که در جایی جز تنهایی خودم گریه کرده باشم ، اما آن شب همه چیز فرق داشت .
چراغ ها که روشن شد دیدم سرو شکل من میان آن تیپ از آدمها خیلی انگشت نما بود ،
داشتم از خجالت می مردم ، حس می کردم همه می دانند من برای چی آنجا هستم .
سفره انداختند و همه مشغول خوردن بودند اما نمی دانم چرا ، هرکاری کردم نمی توانستم باخودم کنار بیایم که آن غذا را بخورم .
حس می کردم این غذا سهم من نیست ،
دوباره گریه ام گرفته بود ، پس بدون اینکه توجه کسی را جلب کنم آرام پاشدم و بیرون رفتم.
هرچند گرسنه بودم اما شاد بودم. انگار بار سنگینی از روی دو شم برداشته شده بود .
سرم را روبه آسمان گرفتم و به او لبخندی زدم و راه مترو را در پیش گرفتم. دیگر سردم نبود ،
گونه هایم را به برف سپردم و سعی کردم خود را درخاطرات کودکی غرق کنم .
نزدیکی های ایستگاه مترو یک ماشین در خیابان ایستاد و بوق زد و اشاره کرد .
متعجب و ترسان در پیاده رو ایستادم که دوباره بوق زد .
یک خانم پیاده شد و به سمتم آمد و گفت : شما غذاتون رو جا گذاشتید .....
گفتم نه مرسی ..این غذا مال من نبود ....
گفت چرا ! این غذای شماست ...فقط مال شما ... من می دونم و پلاستیکی را بدستم داد و گفت : می خوای برسونمت ؟
گفتم : نه ممنون با مترو می رم.... و با دست به سمت ایستگاه اشاره کردم
گفت : پس حتما برو خونه و غذات رو بخور ...این غذا فقط مال توست ... و سوار ماشین شد و رفت .
نگاهی درون پلاستیک کردم و دیدم یک ظرف یکبارمصرف و یک پاکت درونش بود،
درون پاکت یک اسکناس 500 پانصد یورویی بنفش و یک کاغذ بود که معلوم بود خیلی تند نوشته شده :
* سالها پیش وقتی من هم نتوانستم غذایی را که فکر می کردم حق من نیست، بخورم ، یک مرد، ظرفی غذا و سه هزار فرانک پول به من بخشید.
پولی که زندگی من که یک دختر تنها در دیار غربت بودم را نجات داد.
آن مرد از من خواست هرزمان که توانستم این پول را به یکی مثل آن روز خودم ببخشم و اینگونه قرضش را ادا کنم .
پس تو به من مقروض نیستی *
 
پی نوشت : این داستان برای من در سال 2003 اتفاق افتاده بود. نمی خواهم اسم معجزه را روی این اتفاق بگذارم
اما این عجیب ترین و در عین حال زیباترین اتفاق زندگی من تا امروز بوده است .
و
امروز من آن قرض را به یکی مثل آن روزهای خودم ادا کردم ،
و امروز برف می بارید.........
   





داستان اینجا تموم می‌شه، نمی‌دونم چرا نویسنده به این موضوع، اشاره‌ی صریح‌تر نکرده، اما دلم نیومد این داستانو خوندم اینو ننویسم.
راستی هر کدوم از ما کم نشنیدیم که کسانی که مشکلات بزرگی داشتن، حتی غیر مسلمان و غیر شیعه، وقتی به نوعی به امام حسین علیه السلام پناه آوردن، دست کمک ایشونو دیدن.
بارها به خودم می‌گم بزرگ‌ترین نعمتی که خدای متعال به ما داده یه خاندان با مهربونه که خواسته‌ی مارو نخواسته بهمون می‌دن!
نذاریم چهارتا حرف بی‌خود، امام حسینو از ما بگیره؛ از رفتن به مجلس عزای امام حسین غافل نشیم که هیچ کی از در این مجالس بی‌نصیب بیرون نمی‌ره؛ بیایم با زنده نگه‌داشتن یاد امام حسین و عزای اون در ظاهر و باطنمون، قدری از حق ایشونو ادا کنیم. حقی که شاید وقتی از این دنیا رفتیم بدونیم چقدر بزرگ بوده.
چندتا از ماها وقتی بچه بودیم و مریض می‌شدیم، مادرای ما نذر امام حسین می‌کردن که ما خوب شیم و می‌شدیم؟ کنکور می‌خواستیم بدیم، مادرمون سفره‌ی حضرت ابوالفضل می‌انداخت تا ما قبول شیم و .... خلاصه اینکه هر جای زندگی‌مونو که نگاه کنیم، آثار لطف امام حسین نقاشی شده. ما بی حسین هیچی نداریم، راست می‌گم!
بیایم قدرناشناس و ناسپاس نباشیم ....

  • علی حسنوند
۰۲
دی

جوان خیلی آرام ومتین به مردنزدیک شدوبا لحنی مودبانه گفت:
ببخشیدآقا! من میتونم کمی به خانم شمانگاه کنم ولذت ببرم؟
مردکه اصلاتوقع چنین حرفی رانداشت وحسابی جا خورده بود،مثل آتش فشان ازجادررفت ومیا ن بازار وجمعیت،یقه جوان راگرفت وعصبانی،طوری که رگ گردنش بیرون زده بود،اورابه دیوارکوفت وفریادزد:
مردیکه عوضی!مگه خودت ناموس نداری؟…غلط میکنی تو و هفت جد وآبادت… خجالت نمی کشی؟!
جوان اما خیلی آرام،بدون اینکه ازرفتارو فحش های مردناراحت وعصبانی شده باشد وعکس العملی نشان دهد،
همانطورمتین ومودبانه ادامه داد:
خیلی عذر میخوام،فکرنمی کردم این همه عصبی وغیرتی بشین.!
دیدم همه بازار دارن بدون اجازه نگاه می کنندولذت می برن،من گفتم حداقل ازشمااجازه بگیرم که نامردی نکرده باشم….
حالا هم یقمو ول کنید…ازخیرش گذشتم…
مردخشکش زد…

 همانطورکه یقه جوان راگرفته بودآب دهانش راقورت داد و زیرچشمی زنش را برانداز کرد…
*************
منبع: سایت گروه سایبری ترویج حجاب وعفاف

  • علی حسنوند
۰۲
دی

جوان خیلی آرام ومتین به مردنزدیک شدوبا لحنی مودبانه گفت:
ببخشیدآقا! من میتونم کمی به خانم شمانگاه کنم ولذت ببرم؟
مردکه اصلاتوقع چنین حرفی رانداشت وحسابی جا خورده بود،مثل آتش فشان ازجادررفت ومیا ن بازار وجمعیت،یقه جوان راگرفت وعصبانی،طوری که رگ گردنش بیرون زده بود،اورابه دیوارکوفت وفریادزد:
مردیکه عوضی!مگه خودت ناموس نداری؟…غلط میکنی تو و هفت جد وآبادت… خجالت نمی کشی؟!
جوان اما خیلی آرام،بدون اینکه ازرفتارو فحش های مردناراحت وعصبانی شده باشد وعکس العملی نشان دهد،
همانطورمتین ومودبانه ادامه داد:
خیلی عذر میخوام،فکرنمی کردم این همه عصبی وغیرتی بشین.!
دیدم همه بازار دارن بدون اجازه نگاه می کنندولذت می برن،من گفتم حداقل ازشمااجازه بگیرم که نامردی نکرده باشم….
حالا هم یقمو ول کنید…ازخیرش گذشتم…
مردخشکش زد…

 همانطورکه یقه جوان راگرفته بودآب دهانش راقورت داد و زیرچشمی زنش را برانداز کرد…
*************
منبع: سایت گروه سایبری ترویج حجاب وعفاف

  • علی حسنوند
۰۱
شهریور
خانوووووووم....شــماره بدم؟؟؟؟؟؟
خانوم خوشــــــگله برسونمت؟؟؟؟؟؟؟
خوشــــگله چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟؟؟؟
اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید! بیچــاره اصـلا" اهل این حرفـــــها نبود...این قضیه به شدت آزارش می داد .تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و به محـــل زندگیش بازگردد.
روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت...
شـاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی....!
دخترک وارد حیاط امامزاده شد...خسته... انگار فقط آمده بود گریه کند... دردش گفتنی نبود....!!!! رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد...وارد حرم شد و کنار ضریح نشست.زیر لب چیزی می گفت انگار!!! خدایا کمکم کن...
چند ساعت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد...خانوم!خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنن!!!دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود رابه خوابگاه برساند...به سرعت از آنجا خارج شد...وارد شــــهر شد...امــــا...اما انگار چیزی شده بود...دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد...!انگار محترم شده بود... نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی کرد!احساس امنیت کرد...با خود گفت:مگه میشه انقد زود دعام مستجاب شده باشه!!!! فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! اما اینطور نبود!
یک لحظه به خود آمد...
دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته

منبع وبلاگ عطر بارونhttp://bo0oyebaran.blogfa.com/post/331

  • علی حسنوند
۰۱
شهریور
خانوووووووم....شــماره بدم؟؟؟؟؟؟
خانوم خوشــــــگله برسونمت؟؟؟؟؟؟؟
خوشــــگله چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟؟؟؟
اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید! بیچــاره اصـلا" اهل این حرفـــــها نبود...این قضیه به شدت آزارش می داد .تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و به محـــل زندگیش بازگردد.
روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت...
شـاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی....!
دخترک وارد حیاط امامزاده شد...خسته... انگار فقط آمده بود گریه کند... دردش گفتنی نبود....!!!! رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد...وارد حرم شد و کنار ضریح نشست.زیر لب چیزی می گفت انگار!!! خدایا کمکم کن...
چند ساعت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد...خانوم!خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنن!!!دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود رابه خوابگاه برساند...به سرعت از آنجا خارج شد...وارد شــــهر شد...امــــا...اما انگار چیزی شده بود...دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد...!انگار محترم شده بود... نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی کرد!احساس امنیت کرد...با خود گفت:مگه میشه انقد زود دعام مستجاب شده باشه!!!! فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! اما اینطور نبود!
یک لحظه به خود آمد...
دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته

منبع وبلاگ عطر بارونhttp://bo0oyebaran.blogfa.com/post/331

  • علی حسنوند