پاتوق بچه شیعه ها 2

صفای قدم بر وبچه های شیعه

پاتوق بچه شیعه ها 2

صفای قدم بر وبچه های شیعه

باید ازخودتان شروع کنید

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
پیوندها

۱۱ مطلب با موضوع «احکام» ثبت شده است

۲۶
دی

دانلود مجموعه پوستر با موضوع حجاب
دانلود





  • علی حسنوند
۲۳
آذر
یک روز جلوی در موسسه اسلامی نیویورک دختر خانم جوانی جلوی من را گرفت و اظهار داشت: می خواهد مسلمان شود.

سوال کردم چه اطلاعاتی پیرامون اسلام دارید؟ گفت: «به نتیجه رسیده ام مسلمان شوم.» بنده پیشنهاد مطالعه چند کتاب را دادم، کتاب ها در اختیارش گذاشته شد؛ بعد از مدتی با اشتیاق به نزدم آمد و گفت: «کتاب ها را خوانده و می خواهم مسلمان شوم.»

باز چند کتاب دیگر هم به او دادم و گفتم: اینها را هم مطالعه کنید. این کار چند بار همین طور ادامه پیدا کرد. مطمئن بودم جامعیّتی از اسلام و مکتب تشیّع از مطالعه کتاب ها برایش حاصل شده است. یک روز همین دختر با عصبانیت وارد موسسه شد و گفت: «اگر همین الان شهادتین را برایم نخوانید، داخل شهر می روم، داد می زنم و اعلام می کنم، من مسلمان هستم تا همه متوجه بشوند و به این طریق اسلام می آورم.» شور و اشتیاق این دختر موجب این شد تا به او قول دهم ایشان در مراسم جشن بزرگ میلاد امام حسین علیه السلام در موسسه بیایند و مراسم تشرف به اسلام را برگزار کنیم.

روز میلاد امام حسین علیه السلام مراسم جشن برپا شد و شیعیان زیادی هم در جلسه شرکت کردند، به عنوان یک میان برنامه اعلام کردیم یک دختر فرانسوی مقیم نیویورک با اطلاع و آگاهی دین اسلام و مکتب تشیع را برگزیده و مراسم تشیع الان برگزار می گردد.

در این میان شخصی از داخل جمعیت بلند شد و گفت: «اصلا این دختر از اسلام چه می فهمد که می خواهد مشرف بشود؟ بنده نیز سوالی را مطرح کردم و گفتم هر کس جواب را می داند پیرامون آن توضیح دهد؟ سوال درباره مسئله "بداء" بود که از اعتقادات مسلّم ما شیعیان است. هیچ کس جوابی نداد! سوال را از این دختر پرسیدم؟ توضیحاتی پیرامون آن به جمعیت ارائه داد.

سپس در جلوی جایگاه قرار گرفت؛ پس از اقرار به شهادتین و ارائه عقاید به او، اذان درگوش راست و اقامه در گوش چپ او خوانده شد. رسما به اسلام و مکتب تشیع گروید و نام او را "رقیه" نهادیم.

چند روزی از این قضیه گذشت تا اینکه همین دختر را با حجاب کامل اسلامی، هم راه با مرد و زنی دیدم، به نظر می آمد پدر و مادرش باشند. در خیابان جلوی مدرسه با ما برخورد نمودند.

آن مرد و زن (پدر و مادرش) با زبان فرانسوی شروع به سر و صدا کردند؛ چرا دختر ما را مسلمان کرده‌اید؟ به او بگویید حجابش را بردارد… سر و صدا باعث شد عده ای دور ما جمع شوند. در همان حال، احساس کردم این دختر تازه مسلمان الان در شرایط سختی است و خیال کردم دارد خجالت می کشد. به موسسه رفتم و زنگ زدم ایران دفتر آیت الله مظاهری و پرسیدم: «آیا در چنین شرایطی اگر اصل دین شخص در خطر باشد به نظر شما اجازه می دهید روسری را بردارد؟» در این مورد خاص ایشان فرمودند: «اشکال ندارد.»

به سرعت برگشتم و به این دختر گفتم: «با یکی از مراجع تقلید صحبت کردم و در مورد شما فرمودند، اگر دین شما در معرض خطر است اشکال ندارد و شما می توانید روسری را بردارید.» آن چه در جواب شنیدم این بود: «این حکم از احکام ثابت و اولیه است یا از احکام ثانویه و بنا بر ضرورت است؟» گفتم: «از احکام ثانویه است.»

تا این را شنید، گفت: «اگر روسری خود را برندارم و به خاطر حفظ حجابم کشته شوم آیا من شهید محسوب می‌شوم؟» گفتم: «بله!» گفت: «والله روسری خود را برنمی دارم هرچند در راه حفظ حجابم جانم را از دست بدهم.» البته بعد از این ماجرا خانواده او نیز با مشاهده رفتار بسیار مودبانه دخترشان از این خواسته صرف نظر کردند.

آنها عازم فرانسه بودند و با همان حال به طرف فرانسه روانه شدند، آدرس یک مرکز دینی که دوستان ما در آنجا بودند به او دادم و بعدا هم متوجه شدم که الحمدلله با یک جوان مسلمان فرانسوی ازدواج کرده است.

خاطرهای از حجه الاسلام آقاطهرانی

  • علی حسنوند
۲۳
آذر
یک روز جلوی در موسسه اسلامی نیویورک دختر خانم جوانی جلوی من را گرفت و اظهار داشت: می خواهد مسلمان شود.

سوال کردم چه اطلاعاتی پیرامون اسلام دارید؟ گفت: «به نتیجه رسیده ام مسلمان شوم.» بنده پیشنهاد مطالعه چند کتاب را دادم، کتاب ها در اختیارش گذاشته شد؛ بعد از مدتی با اشتیاق به نزدم آمد و گفت: «کتاب ها را خوانده و می خواهم مسلمان شوم.»

باز چند کتاب دیگر هم به او دادم و گفتم: اینها را هم مطالعه کنید. این کار چند بار همین طور ادامه پیدا کرد. مطمئن بودم جامعیّتی از اسلام و مکتب تشیّع از مطالعه کتاب ها برایش حاصل شده است. یک روز همین دختر با عصبانیت وارد موسسه شد و گفت: «اگر همین الان شهادتین را برایم نخوانید، داخل شهر می روم، داد می زنم و اعلام می کنم، من مسلمان هستم تا همه متوجه بشوند و به این طریق اسلام می آورم.» شور و اشتیاق این دختر موجب این شد تا به او قول دهم ایشان در مراسم جشن بزرگ میلاد امام حسین علیه السلام در موسسه بیایند و مراسم تشرف به اسلام را برگزار کنیم.

روز میلاد امام حسین علیه السلام مراسم جشن برپا شد و شیعیان زیادی هم در جلسه شرکت کردند، به عنوان یک میان برنامه اعلام کردیم یک دختر فرانسوی مقیم نیویورک با اطلاع و آگاهی دین اسلام و مکتب تشیع را برگزیده و مراسم تشیع الان برگزار می گردد.

در این میان شخصی از داخل جمعیت بلند شد و گفت: «اصلا این دختر از اسلام چه می فهمد که می خواهد مشرف بشود؟ بنده نیز سوالی را مطرح کردم و گفتم هر کس جواب را می داند پیرامون آن توضیح دهد؟ سوال درباره مسئله "بداء" بود که از اعتقادات مسلّم ما شیعیان است. هیچ کس جوابی نداد! سوال را از این دختر پرسیدم؟ توضیحاتی پیرامون آن به جمعیت ارائه داد.

سپس در جلوی جایگاه قرار گرفت؛ پس از اقرار به شهادتین و ارائه عقاید به او، اذان درگوش راست و اقامه در گوش چپ او خوانده شد. رسما به اسلام و مکتب تشیع گروید و نام او را "رقیه" نهادیم.

چند روزی از این قضیه گذشت تا اینکه همین دختر را با حجاب کامل اسلامی، هم راه با مرد و زنی دیدم، به نظر می آمد پدر و مادرش باشند. در خیابان جلوی مدرسه با ما برخورد نمودند.

آن مرد و زن (پدر و مادرش) با زبان فرانسوی شروع به سر و صدا کردند؛ چرا دختر ما را مسلمان کرده‌اید؟ به او بگویید حجابش را بردارد… سر و صدا باعث شد عده ای دور ما جمع شوند. در همان حال، احساس کردم این دختر تازه مسلمان الان در شرایط سختی است و خیال کردم دارد خجالت می کشد. به موسسه رفتم و زنگ زدم ایران دفتر آیت الله مظاهری و پرسیدم: «آیا در چنین شرایطی اگر اصل دین شخص در خطر باشد به نظر شما اجازه می دهید روسری را بردارد؟» در این مورد خاص ایشان فرمودند: «اشکال ندارد.»

به سرعت برگشتم و به این دختر گفتم: «با یکی از مراجع تقلید صحبت کردم و در مورد شما فرمودند، اگر دین شما در معرض خطر است اشکال ندارد و شما می توانید روسری را بردارید.» آن چه در جواب شنیدم این بود: «این حکم از احکام ثابت و اولیه است یا از احکام ثانویه و بنا بر ضرورت است؟» گفتم: «از احکام ثانویه است.»

تا این را شنید، گفت: «اگر روسری خود را برندارم و به خاطر حفظ حجابم کشته شوم آیا من شهید محسوب می‌شوم؟» گفتم: «بله!» گفت: «والله روسری خود را برنمی دارم هرچند در راه حفظ حجابم جانم را از دست بدهم.» البته بعد از این ماجرا خانواده او نیز با مشاهده رفتار بسیار مودبانه دخترشان از این خواسته صرف نظر کردند.

آنها عازم فرانسه بودند و با همان حال به طرف فرانسه روانه شدند، آدرس یک مرکز دینی که دوستان ما در آنجا بودند به او دادم و بعدا هم متوجه شدم که الحمدلله با یک جوان مسلمان فرانسوی ازدواج کرده است.

خاطرهای از حجه الاسلام آقاطهرانی

  • علی حسنوند
۲۳
بهمن

مال‌های حرامی که به صورت روزانه با آن‌ها سر و کار داریم

روی لینک زیر کلیک کرده و فایل را دانلود کنید لطفا


دانلود


ما گاهی فکر می‌کنیم فقط کسی که ربا می‌دهد و می‌گیرد مال حرام می‌خورد!

مثلاً یک عادت بدی که بین خیلی از دوستان باب شده شیرینی گرفتن از یکدیگر هنگام خرید چیزی یا موفقیت است.

حکم آن‌ را در این فایل صوتی بشنوید.

یا مثلاً شرکت کردن در مهمانی بدون دعوت، پول دادن به گدا از روی دفع شرش و یا رودربایستی که رضایت از این کار نداریم و غیره... مباحثی است که در این ۸ دقیقه استاد عابدی بحث می‌شود.

  • علی حسنوند
۲۳
بهمن

مال‌های حرامی که به صورت روزانه با آن‌ها سر و کار داریم

روی لینک زیر کلیک کرده و فایل را دانلود کنید لطفا


دانلود


ما گاهی فکر می‌کنیم فقط کسی که ربا می‌دهد و می‌گیرد مال حرام می‌خورد!

مثلاً یک عادت بدی که بین خیلی از دوستان باب شده شیرینی گرفتن از یکدیگر هنگام خرید چیزی یا موفقیت است.

حکم آن‌ را در این فایل صوتی بشنوید.

یا مثلاً شرکت کردن در مهمانی بدون دعوت، پول دادن به گدا از روی دفع شرش و یا رودربایستی که رضایت از این کار نداریم و غیره... مباحثی است که در این ۸ دقیقه استاد عابدی بحث می‌شود.

  • علی حسنوند
۱۰
تیر
برگشت گفت:
آخه این چیه سرت کردی ، مثل امل ها !!! مثل اینکه باورت نشده قرن بیست و یکه و شبیه مردم عصر حجر می گردی !!!
گفتم: واقعاْ ؟! عصر حجر یعنی کی ؟!
گفت:چه می دونم 14 قرن پیش.
گفتم:چه جالب 14 بیشتره یا16؟
گفت : چه سوالایی میکنی معلومه 16!
گفتم: پس 16 قرن پیش عصر حجر تره تا 14 قرن پیش  گفت: معلومه.
گفتم: پس شما با این حساب باید دمده تر باشید که مثل مردم 16 قرن پیش می گردید اونم چه زمانی موقعی که بهش می گفتن عصر جاهلیت دیگه از اسمش هم پیداست که خیلی دمده است...

دیگه پی اش رو نگرفت گذاشت رفت .


افحکم الجاهلیة یبغون ومن احسن من الله حکما لقوم یوقنون

مائده 50

آیا حکم جاهلیت را می جویند و چه حکمی برای یقین آورندگان از حکم خدا بهتر است ؟



و لا تبرجن تبرج الجاهلیة

احزاب 33

و به همسرانت بگو خود را چنان زنان جاهل نیارایند



*برگرفته از وبلاگ محجبه ها فرشته اند*

  • علی حسنوند
۱۰
تیر
برگشت گفت:
آخه این چیه سرت کردی ، مثل امل ها !!! مثل اینکه باورت نشده قرن بیست و یکه و شبیه مردم عصر حجر می گردی !!!
گفتم: واقعاْ ؟! عصر حجر یعنی کی ؟!
گفت:چه می دونم 14 قرن پیش.
گفتم:چه جالب 14 بیشتره یا16؟
گفت : چه سوالایی میکنی معلومه 16!
گفتم: پس 16 قرن پیش عصر حجر تره تا 14 قرن پیش  گفت: معلومه.
گفتم: پس شما با این حساب باید دمده تر باشید که مثل مردم 16 قرن پیش می گردید اونم چه زمانی موقعی که بهش می گفتن عصر جاهلیت دیگه از اسمش هم پیداست که خیلی دمده است...

دیگه پی اش رو نگرفت گذاشت رفت .


افحکم الجاهلیة یبغون ومن احسن من الله حکما لقوم یوقنون

مائده 50

آیا حکم جاهلیت را می جویند و چه حکمی برای یقین آورندگان از حکم خدا بهتر است ؟



و لا تبرجن تبرج الجاهلیة

احزاب 33

و به همسرانت بگو خود را چنان زنان جاهل نیارایند



*برگرفته از وبلاگ محجبه ها فرشته اند*

  • علی حسنوند
۰۲
دی

جوان خیلی آرام ومتین به مردنزدیک شدوبا لحنی مودبانه گفت:
ببخشیدآقا! من میتونم کمی به خانم شمانگاه کنم ولذت ببرم؟
مردکه اصلاتوقع چنین حرفی رانداشت وحسابی جا خورده بود،مثل آتش فشان ازجادررفت ومیا ن بازار وجمعیت،یقه جوان راگرفت وعصبانی،طوری که رگ گردنش بیرون زده بود،اورابه دیوارکوفت وفریادزد:
مردیکه عوضی!مگه خودت ناموس نداری؟…غلط میکنی تو و هفت جد وآبادت… خجالت نمی کشی؟!
جوان اما خیلی آرام،بدون اینکه ازرفتارو فحش های مردناراحت وعصبانی شده باشد وعکس العملی نشان دهد،
همانطورمتین ومودبانه ادامه داد:
خیلی عذر میخوام،فکرنمی کردم این همه عصبی وغیرتی بشین.!
دیدم همه بازار دارن بدون اجازه نگاه می کنندولذت می برن،من گفتم حداقل ازشمااجازه بگیرم که نامردی نکرده باشم….
حالا هم یقمو ول کنید…ازخیرش گذشتم…
مردخشکش زد…

 همانطورکه یقه جوان راگرفته بودآب دهانش راقورت داد و زیرچشمی زنش را برانداز کرد…
*************
منبع: سایت گروه سایبری ترویج حجاب وعفاف

  • علی حسنوند
۰۲
دی

جوان خیلی آرام ومتین به مردنزدیک شدوبا لحنی مودبانه گفت:
ببخشیدآقا! من میتونم کمی به خانم شمانگاه کنم ولذت ببرم؟
مردکه اصلاتوقع چنین حرفی رانداشت وحسابی جا خورده بود،مثل آتش فشان ازجادررفت ومیا ن بازار وجمعیت،یقه جوان راگرفت وعصبانی،طوری که رگ گردنش بیرون زده بود،اورابه دیوارکوفت وفریادزد:
مردیکه عوضی!مگه خودت ناموس نداری؟…غلط میکنی تو و هفت جد وآبادت… خجالت نمی کشی؟!
جوان اما خیلی آرام،بدون اینکه ازرفتارو فحش های مردناراحت وعصبانی شده باشد وعکس العملی نشان دهد،
همانطورمتین ومودبانه ادامه داد:
خیلی عذر میخوام،فکرنمی کردم این همه عصبی وغیرتی بشین.!
دیدم همه بازار دارن بدون اجازه نگاه می کنندولذت می برن،من گفتم حداقل ازشمااجازه بگیرم که نامردی نکرده باشم….
حالا هم یقمو ول کنید…ازخیرش گذشتم…
مردخشکش زد…

 همانطورکه یقه جوان راگرفته بودآب دهانش راقورت داد و زیرچشمی زنش را برانداز کرد…
*************
منبع: سایت گروه سایبری ترویج حجاب وعفاف

  • علی حسنوند
۰۱
شهریور
خانوووووووم....شــماره بدم؟؟؟؟؟؟
خانوم خوشــــــگله برسونمت؟؟؟؟؟؟؟
خوشــــگله چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟؟؟؟
اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید! بیچــاره اصـلا" اهل این حرفـــــها نبود...این قضیه به شدت آزارش می داد .تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و به محـــل زندگیش بازگردد.
روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت...
شـاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی....!
دخترک وارد حیاط امامزاده شد...خسته... انگار فقط آمده بود گریه کند... دردش گفتنی نبود....!!!! رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد...وارد حرم شد و کنار ضریح نشست.زیر لب چیزی می گفت انگار!!! خدایا کمکم کن...
چند ساعت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد...خانوم!خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنن!!!دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود رابه خوابگاه برساند...به سرعت از آنجا خارج شد...وارد شــــهر شد...امــــا...اما انگار چیزی شده بود...دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد...!انگار محترم شده بود... نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی کرد!احساس امنیت کرد...با خود گفت:مگه میشه انقد زود دعام مستجاب شده باشه!!!! فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! اما اینطور نبود!
یک لحظه به خود آمد...
دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته

منبع وبلاگ عطر بارونhttp://bo0oyebaran.blogfa.com/post/331

  • علی حسنوند