پاتوق بچه شیعه ها 2

صفای قدم بر وبچه های شیعه

پاتوق بچه شیعه ها 2

صفای قدم بر وبچه های شیعه

باید ازخودتان شروع کنید

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
پیوندها

۱۴ مطلب در دی ۱۳۹۰ ثبت شده است

۳۰
دی

ماتم گرفت حال و هوای مدینه را
پوشید کعبه رخت عزای مدینه را
خاکم به سر که دست اجل تیشه بر گرفت
وز پا فکند نخل رسای مدینه را
رکن علی شکست ز فقدان مصطفی
در برگرفت خاک، صفای مدینه را




همسایه صـبــر خواهــرش بود حسن
دنبــاله ی زخـــم مـــادرش بود حسن
یک کوزه پر از سم ... دم افطار ....خدا
لب تشنـــه تر از بـــرادرش بود حسن


دانلود مداحی "من بقیعم" با صدای میثم مطیعی

من بقیعم ... همون زمین پر ستاره ... همون که یادتون میاره ... که مجتبی حرم نداره ...

  • علی حسنوند
۲۷
دی

بسم الله
 
و امروز برف می بارید.........

سرما بیداد می کند و من یک دانشجوی ساده با پالتویی رنگ رو رفته ، در یکی از بهترین شهرهای اروپا ، دارم تند و تند راه می روم تا به کلاس برسم
نوک بینی ام سرخ شده و اشکی گرم که محصول سوز ژانویه است تمام صورتم را می پیماید و با آب بینی ام مخلوط می شود .
دستمالی در یکی از جیب ها پیدا می کنم و اشک و مخلفاتش را پاک می کنم و خود را به اغوش گرمای کلاس می سپارم .
استاد تند و تند حرف می زند، اما ذهن من جای دیگری است .
برف شروع می شود، آنرا از پنجره کلاس می بینم و خاطرات مرا می برد به سالهای دور کودکی .....
وقتی صبح سر را از لحاف بیرون آورده و اول به پنجره نگاه می کردیم و چه ذوقی داشت وقتی می دیدی تمام زمین و آسمان سفیدپوش است
و این یعنی مدرسه بی مدرسه ...پس خودت را به خواب شیرین صبحگاهی میهمان می کردی و مواظب بودی انگشتان پاهایت بیرون از لحاف نماند و یخ بکند .....
خاطرات مرا به برف بازی با دستکش های کاموایی می برد ..که اول سبک بودند و هرچه می گذشت خیس تر می شدند و سنگین تر ....
یاد لبو های داغ و قرمز که مادر می پخت و از آن بخار بلند می شد
و حالا دختری تنها و بی پول و بی پناه که در یک سوییت ؟؟ دوازده متری زندگی می کند
و با کمک هزینه 300 یوری دانشگاه باید زندگی کند و درس بخواند .
این ماه اوضاع جیبم افتضاح است .البته همیشه افتضاح است اما این ماه بدتر ،
راستش یک هزینه پیش بینی نشده بیشتر از نصف ماهیانه ام را بلعید و این وضع را بوجود آورد ،
آن هم وقتی که نصف اولیه اش را خرج کرده بودم و این یعنی تا اخرماه هیچ پولی درکار نبود.
نمی دانم برای شما هم پیش آمده یا نه، که پس اندازی نداشته باشید و فقط به درآمدتان که زیاد هم نیست متکی باشید .
راستش این خیلی ترسناک است هرچند باز جای شکرش باقی است که اینجا هم بیمه درمانی دارید و هم سرپناه ..ولو کوچک ...
و این یعنی خیالتان از بیماری و بی خانمانی راحت است اما خب برای بقیه چیزها باید خرج کنید
و وقتی مثل این ماه یک خرج ناخواسته داشته باشید اوضاعتان کمی بهم می ریزد .
ناگهان انگار گرما، مغز منجمد شده ام را بکار اندازد یاد یک دوست افتادم . البته نه برای پول قرض کردن که از اینکار نفرت دارم بلکه برای کار .
یلدا یک دوست بود که شرایطش تقریبا مثل خودم بود با این فرق که او اجازه کار داشت و من نه ...
می دانستم قبلا پرستار بچه بوده پس سراغش رفتم که به قهوه ای میهمانم کرد
و یکساعت تمام از کارکردن غیرقانونی ترساندم که البته راست هم می گفت ..
برای چند ساعت کار در هفته که آن هم شاید گیر بیاید یا نه ، نمی ارزید همه چیز را بخطر بیاندازم .
یک آن در آن بار کذایی احساس کردم بدبخت ترین آدم روی زمینم .
یلدا سیگارش را خاموش کرد و بلندشد که برود به شوخی یا جدی گفت این شبا سفارت شام می دن ، محرمه ... تو ام خودتُ بنداز اونجا
و خدافظی کرد و رفت
سفارت ایران سالها پیش خانه ای بزرگ در یکی از مناطق اعیان نشین پاریس خرید و آنجا را تبدیل به حسینه کرد که مراسم مذهبی را آنجا برگزار می کرد ....
راستش آن شب نرفتم اما شب دوم یخچال خالی و شکم گرسنه و داشتن کارت مترو وسوسه ام کرد به رفتن ...که رفتم .....
رفتم در حالیکه از اینکارم دلخور بودم ، نه بخاطر مسایل سیاسی و نه حتی بخاطر مسایل مذهبی ... که از خودم بدم می امد که فقط برای شام خوردن جایی بروم ....اما زندگی خیلی وقت ها آدم را به کارهایی وامی دارد که بسا دوست ندارد اما ناچار به انجام آنست .... و من ناچار بودم
دو تا مترو عوض کردم و یک ربع پیاده رفتم تا بالاخره رسیدم .
در تمام طول راه صدبار خواستم برگردم که برنگشتم . وقتی رسیدم چراغ ها را خاموش کرده بودند و یکی داشت روضه می خواند .
کورمال کورمال یک جایی نزدیک ورودی پیدا کردم و نشستم ، نمی دانم چرا، اما گریه امانم نداد ،
دلیل زیادی برای گریه کردن داشتم اما سابقه نداشت تا حالا که در جایی جز تنهایی خودم گریه کرده باشم ، اما آن شب همه چیز فرق داشت .
چراغ ها که روشن شد دیدم سرو شکل من میان آن تیپ از آدمها خیلی انگشت نما بود ،
داشتم از خجالت می مردم ، حس می کردم همه می دانند من برای چی آنجا هستم .
سفره انداختند و همه مشغول خوردن بودند اما نمی دانم چرا ، هرکاری کردم نمی توانستم باخودم کنار بیایم که آن غذا را بخورم .
حس می کردم این غذا سهم من نیست ،
دوباره گریه ام گرفته بود ، پس بدون اینکه توجه کسی را جلب کنم آرام پاشدم و بیرون رفتم.
هرچند گرسنه بودم اما شاد بودم. انگار بار سنگینی از روی دو شم برداشته شده بود .
سرم را روبه آسمان گرفتم و به او لبخندی زدم و راه مترو را در پیش گرفتم. دیگر سردم نبود ،
گونه هایم را به برف سپردم و سعی کردم خود را درخاطرات کودکی غرق کنم .
نزدیکی های ایستگاه مترو یک ماشین در خیابان ایستاد و بوق زد و اشاره کرد .
متعجب و ترسان در پیاده رو ایستادم که دوباره بوق زد .
یک خانم پیاده شد و به سمتم آمد و گفت : شما غذاتون رو جا گذاشتید .....
گفتم نه مرسی ..این غذا مال من نبود ....
گفت چرا ! این غذای شماست ...فقط مال شما ... من می دونم و پلاستیکی را بدستم داد و گفت : می خوای برسونمت ؟
گفتم : نه ممنون با مترو می رم.... و با دست به سمت ایستگاه اشاره کردم
گفت : پس حتما برو خونه و غذات رو بخور ...این غذا فقط مال توست ... و سوار ماشین شد و رفت .
نگاهی درون پلاستیک کردم و دیدم یک ظرف یکبارمصرف و یک پاکت درونش بود،
درون پاکت یک اسکناس 500 پانصد یورویی بنفش و یک کاغذ بود که معلوم بود خیلی تند نوشته شده :
* سالها پیش وقتی من هم نتوانستم غذایی را که فکر می کردم حق من نیست، بخورم ، یک مرد، ظرفی غذا و سه هزار فرانک پول به من بخشید.
پولی که زندگی من که یک دختر تنها در دیار غربت بودم را نجات داد.
آن مرد از من خواست هرزمان که توانستم این پول را به یکی مثل آن روز خودم ببخشم و اینگونه قرضش را ادا کنم .
پس تو به من مقروض نیستی *
 
پی نوشت : این داستان برای من در سال 2003 اتفاق افتاده بود. نمی خواهم اسم معجزه را روی این اتفاق بگذارم
اما این عجیب ترین و در عین حال زیباترین اتفاق زندگی من تا امروز بوده است .
و
امروز من آن قرض را به یکی مثل آن روزهای خودم ادا کردم ،
و امروز برف می بارید.........
   





داستان اینجا تموم می‌شه، نمی‌دونم چرا نویسنده به این موضوع، اشاره‌ی صریح‌تر نکرده، اما دلم نیومد این داستانو خوندم اینو ننویسم.
راستی هر کدوم از ما کم نشنیدیم که کسانی که مشکلات بزرگی داشتن، حتی غیر مسلمان و غیر شیعه، وقتی به نوعی به امام حسین علیه السلام پناه آوردن، دست کمک ایشونو دیدن.
بارها به خودم می‌گم بزرگ‌ترین نعمتی که خدای متعال به ما داده یه خاندان با مهربونه که خواسته‌ی مارو نخواسته بهمون می‌دن!
نذاریم چهارتا حرف بی‌خود، امام حسینو از ما بگیره؛ از رفتن به مجلس عزای امام حسین غافل نشیم که هیچ کی از در این مجالس بی‌نصیب بیرون نمی‌ره؛ بیایم با زنده نگه‌داشتن یاد امام حسین و عزای اون در ظاهر و باطنمون، قدری از حق ایشونو ادا کنیم. حقی که شاید وقتی از این دنیا رفتیم بدونیم چقدر بزرگ بوده.
چندتا از ماها وقتی بچه بودیم و مریض می‌شدیم، مادرای ما نذر امام حسین می‌کردن که ما خوب شیم و می‌شدیم؟ کنکور می‌خواستیم بدیم، مادرمون سفره‌ی حضرت ابوالفضل می‌انداخت تا ما قبول شیم و .... خلاصه اینکه هر جای زندگی‌مونو که نگاه کنیم، آثار لطف امام حسین نقاشی شده. ما بی حسین هیچی نداریم، راست می‌گم!
بیایم قدرناشناس و ناسپاس نباشیم ....

  • علی حسنوند
۲۷
دی

بسم الله
 
و امروز برف می بارید.........

سرما بیداد می کند و من یک دانشجوی ساده با پالتویی رنگ رو رفته ، در یکی از بهترین شهرهای اروپا ، دارم تند و تند راه می روم تا به کلاس برسم
نوک بینی ام سرخ شده و اشکی گرم که محصول سوز ژانویه است تمام صورتم را می پیماید و با آب بینی ام مخلوط می شود .
دستمالی در یکی از جیب ها پیدا می کنم و اشک و مخلفاتش را پاک می کنم و خود را به اغوش گرمای کلاس می سپارم .
استاد تند و تند حرف می زند، اما ذهن من جای دیگری است .
برف شروع می شود، آنرا از پنجره کلاس می بینم و خاطرات مرا می برد به سالهای دور کودکی .....
وقتی صبح سر را از لحاف بیرون آورده و اول به پنجره نگاه می کردیم و چه ذوقی داشت وقتی می دیدی تمام زمین و آسمان سفیدپوش است
و این یعنی مدرسه بی مدرسه ...پس خودت را به خواب شیرین صبحگاهی میهمان می کردی و مواظب بودی انگشتان پاهایت بیرون از لحاف نماند و یخ بکند .....
خاطرات مرا به برف بازی با دستکش های کاموایی می برد ..که اول سبک بودند و هرچه می گذشت خیس تر می شدند و سنگین تر ....
یاد لبو های داغ و قرمز که مادر می پخت و از آن بخار بلند می شد
و حالا دختری تنها و بی پول و بی پناه که در یک سوییت ؟؟ دوازده متری زندگی می کند
و با کمک هزینه 300 یوری دانشگاه باید زندگی کند و درس بخواند .
این ماه اوضاع جیبم افتضاح است .البته همیشه افتضاح است اما این ماه بدتر ،
راستش یک هزینه پیش بینی نشده بیشتر از نصف ماهیانه ام را بلعید و این وضع را بوجود آورد ،
آن هم وقتی که نصف اولیه اش را خرج کرده بودم و این یعنی تا اخرماه هیچ پولی درکار نبود.
نمی دانم برای شما هم پیش آمده یا نه، که پس اندازی نداشته باشید و فقط به درآمدتان که زیاد هم نیست متکی باشید .
راستش این خیلی ترسناک است هرچند باز جای شکرش باقی است که اینجا هم بیمه درمانی دارید و هم سرپناه ..ولو کوچک ...
و این یعنی خیالتان از بیماری و بی خانمانی راحت است اما خب برای بقیه چیزها باید خرج کنید
و وقتی مثل این ماه یک خرج ناخواسته داشته باشید اوضاعتان کمی بهم می ریزد .
ناگهان انگار گرما، مغز منجمد شده ام را بکار اندازد یاد یک دوست افتادم . البته نه برای پول قرض کردن که از اینکار نفرت دارم بلکه برای کار .
یلدا یک دوست بود که شرایطش تقریبا مثل خودم بود با این فرق که او اجازه کار داشت و من نه ...
می دانستم قبلا پرستار بچه بوده پس سراغش رفتم که به قهوه ای میهمانم کرد
و یکساعت تمام از کارکردن غیرقانونی ترساندم که البته راست هم می گفت ..
برای چند ساعت کار در هفته که آن هم شاید گیر بیاید یا نه ، نمی ارزید همه چیز را بخطر بیاندازم .
یک آن در آن بار کذایی احساس کردم بدبخت ترین آدم روی زمینم .
یلدا سیگارش را خاموش کرد و بلندشد که برود به شوخی یا جدی گفت این شبا سفارت شام می دن ، محرمه ... تو ام خودتُ بنداز اونجا
و خدافظی کرد و رفت
سفارت ایران سالها پیش خانه ای بزرگ در یکی از مناطق اعیان نشین پاریس خرید و آنجا را تبدیل به حسینه کرد که مراسم مذهبی را آنجا برگزار می کرد ....
راستش آن شب نرفتم اما شب دوم یخچال خالی و شکم گرسنه و داشتن کارت مترو وسوسه ام کرد به رفتن ...که رفتم .....
رفتم در حالیکه از اینکارم دلخور بودم ، نه بخاطر مسایل سیاسی و نه حتی بخاطر مسایل مذهبی ... که از خودم بدم می امد که فقط برای شام خوردن جایی بروم ....اما زندگی خیلی وقت ها آدم را به کارهایی وامی دارد که بسا دوست ندارد اما ناچار به انجام آنست .... و من ناچار بودم
دو تا مترو عوض کردم و یک ربع پیاده رفتم تا بالاخره رسیدم .
در تمام طول راه صدبار خواستم برگردم که برنگشتم . وقتی رسیدم چراغ ها را خاموش کرده بودند و یکی داشت روضه می خواند .
کورمال کورمال یک جایی نزدیک ورودی پیدا کردم و نشستم ، نمی دانم چرا، اما گریه امانم نداد ،
دلیل زیادی برای گریه کردن داشتم اما سابقه نداشت تا حالا که در جایی جز تنهایی خودم گریه کرده باشم ، اما آن شب همه چیز فرق داشت .
چراغ ها که روشن شد دیدم سرو شکل من میان آن تیپ از آدمها خیلی انگشت نما بود ،
داشتم از خجالت می مردم ، حس می کردم همه می دانند من برای چی آنجا هستم .
سفره انداختند و همه مشغول خوردن بودند اما نمی دانم چرا ، هرکاری کردم نمی توانستم باخودم کنار بیایم که آن غذا را بخورم .
حس می کردم این غذا سهم من نیست ،
دوباره گریه ام گرفته بود ، پس بدون اینکه توجه کسی را جلب کنم آرام پاشدم و بیرون رفتم.
هرچند گرسنه بودم اما شاد بودم. انگار بار سنگینی از روی دو شم برداشته شده بود .
سرم را روبه آسمان گرفتم و به او لبخندی زدم و راه مترو را در پیش گرفتم. دیگر سردم نبود ،
گونه هایم را به برف سپردم و سعی کردم خود را درخاطرات کودکی غرق کنم .
نزدیکی های ایستگاه مترو یک ماشین در خیابان ایستاد و بوق زد و اشاره کرد .
متعجب و ترسان در پیاده رو ایستادم که دوباره بوق زد .
یک خانم پیاده شد و به سمتم آمد و گفت : شما غذاتون رو جا گذاشتید .....
گفتم نه مرسی ..این غذا مال من نبود ....
گفت چرا ! این غذای شماست ...فقط مال شما ... من می دونم و پلاستیکی را بدستم داد و گفت : می خوای برسونمت ؟
گفتم : نه ممنون با مترو می رم.... و با دست به سمت ایستگاه اشاره کردم
گفت : پس حتما برو خونه و غذات رو بخور ...این غذا فقط مال توست ... و سوار ماشین شد و رفت .
نگاهی درون پلاستیک کردم و دیدم یک ظرف یکبارمصرف و یک پاکت درونش بود،
درون پاکت یک اسکناس 500 پانصد یورویی بنفش و یک کاغذ بود که معلوم بود خیلی تند نوشته شده :
* سالها پیش وقتی من هم نتوانستم غذایی را که فکر می کردم حق من نیست، بخورم ، یک مرد، ظرفی غذا و سه هزار فرانک پول به من بخشید.
پولی که زندگی من که یک دختر تنها در دیار غربت بودم را نجات داد.
آن مرد از من خواست هرزمان که توانستم این پول را به یکی مثل آن روز خودم ببخشم و اینگونه قرضش را ادا کنم .
پس تو به من مقروض نیستی *
 
پی نوشت : این داستان برای من در سال 2003 اتفاق افتاده بود. نمی خواهم اسم معجزه را روی این اتفاق بگذارم
اما این عجیب ترین و در عین حال زیباترین اتفاق زندگی من تا امروز بوده است .
و
امروز من آن قرض را به یکی مثل آن روزهای خودم ادا کردم ،
و امروز برف می بارید.........
   





داستان اینجا تموم می‌شه، نمی‌دونم چرا نویسنده به این موضوع، اشاره‌ی صریح‌تر نکرده، اما دلم نیومد این داستانو خوندم اینو ننویسم.
راستی هر کدوم از ما کم نشنیدیم که کسانی که مشکلات بزرگی داشتن، حتی غیر مسلمان و غیر شیعه، وقتی به نوعی به امام حسین علیه السلام پناه آوردن، دست کمک ایشونو دیدن.
بارها به خودم می‌گم بزرگ‌ترین نعمتی که خدای متعال به ما داده یه خاندان با مهربونه که خواسته‌ی مارو نخواسته بهمون می‌دن!
نذاریم چهارتا حرف بی‌خود، امام حسینو از ما بگیره؛ از رفتن به مجلس عزای امام حسین غافل نشیم که هیچ کی از در این مجالس بی‌نصیب بیرون نمی‌ره؛ بیایم با زنده نگه‌داشتن یاد امام حسین و عزای اون در ظاهر و باطنمون، قدری از حق ایشونو ادا کنیم. حقی که شاید وقتی از این دنیا رفتیم بدونیم چقدر بزرگ بوده.
چندتا از ماها وقتی بچه بودیم و مریض می‌شدیم، مادرای ما نذر امام حسین می‌کردن که ما خوب شیم و می‌شدیم؟ کنکور می‌خواستیم بدیم، مادرمون سفره‌ی حضرت ابوالفضل می‌انداخت تا ما قبول شیم و .... خلاصه اینکه هر جای زندگی‌مونو که نگاه کنیم، آثار لطف امام حسین نقاشی شده. ما بی حسین هیچی نداریم، راست می‌گم!
بیایم قدرناشناس و ناسپاس نباشیم ....

  • علی حسنوند
۲۷
دی

بسم الله
 
و امروز برف می بارید.........

سرما بیداد می کند و من یک دانشجوی ساده با پالتویی رنگ رو رفته ، در یکی از بهترین شهرهای اروپا ، دارم تند و تند راه می روم تا به کلاس برسم
نوک بینی ام سرخ شده و اشکی گرم که محصول سوز ژانویه است تمام صورتم را می پیماید و با آب بینی ام مخلوط می شود .
دستمالی در یکی از جیب ها پیدا می کنم و اشک و مخلفاتش را پاک می کنم و خود را به اغوش گرمای کلاس می سپارم .
استاد تند و تند حرف می زند، اما ذهن من جای دیگری است .
برف شروع می شود، آنرا از پنجره کلاس می بینم و خاطرات مرا می برد به سالهای دور کودکی .....
وقتی صبح سر را از لحاف بیرون آورده و اول به پنجره نگاه می کردیم و چه ذوقی داشت وقتی می دیدی تمام زمین و آسمان سفیدپوش است
و این یعنی مدرسه بی مدرسه ...پس خودت را به خواب شیرین صبحگاهی میهمان می کردی و مواظب بودی انگشتان پاهایت بیرون از لحاف نماند و یخ بکند .....
خاطرات مرا به برف بازی با دستکش های کاموایی می برد ..که اول سبک بودند و هرچه می گذشت خیس تر می شدند و سنگین تر ....
یاد لبو های داغ و قرمز که مادر می پخت و از آن بخار بلند می شد
و حالا دختری تنها و بی پول و بی پناه که در یک سوییت ؟؟ دوازده متری زندگی می کند
و با کمک هزینه 300 یوری دانشگاه باید زندگی کند و درس بخواند .
این ماه اوضاع جیبم افتضاح است .البته همیشه افتضاح است اما این ماه بدتر ،
راستش یک هزینه پیش بینی نشده بیشتر از نصف ماهیانه ام را بلعید و این وضع را بوجود آورد ،
آن هم وقتی که نصف اولیه اش را خرج کرده بودم و این یعنی تا اخرماه هیچ پولی درکار نبود.
نمی دانم برای شما هم پیش آمده یا نه، که پس اندازی نداشته باشید و فقط به درآمدتان که زیاد هم نیست متکی باشید .
راستش این خیلی ترسناک است هرچند باز جای شکرش باقی است که اینجا هم بیمه درمانی دارید و هم سرپناه ..ولو کوچک ...
و این یعنی خیالتان از بیماری و بی خانمانی راحت است اما خب برای بقیه چیزها باید خرج کنید
و وقتی مثل این ماه یک خرج ناخواسته داشته باشید اوضاعتان کمی بهم می ریزد .
ناگهان انگار گرما، مغز منجمد شده ام را بکار اندازد یاد یک دوست افتادم . البته نه برای پول قرض کردن که از اینکار نفرت دارم بلکه برای کار .
یلدا یک دوست بود که شرایطش تقریبا مثل خودم بود با این فرق که او اجازه کار داشت و من نه ...
می دانستم قبلا پرستار بچه بوده پس سراغش رفتم که به قهوه ای میهمانم کرد
و یکساعت تمام از کارکردن غیرقانونی ترساندم که البته راست هم می گفت ..
برای چند ساعت کار در هفته که آن هم شاید گیر بیاید یا نه ، نمی ارزید همه چیز را بخطر بیاندازم .
یک آن در آن بار کذایی احساس کردم بدبخت ترین آدم روی زمینم .
یلدا سیگارش را خاموش کرد و بلندشد که برود به شوخی یا جدی گفت این شبا سفارت شام می دن ، محرمه ... تو ام خودتُ بنداز اونجا
و خدافظی کرد و رفت
سفارت ایران سالها پیش خانه ای بزرگ در یکی از مناطق اعیان نشین پاریس خرید و آنجا را تبدیل به حسینه کرد که مراسم مذهبی را آنجا برگزار می کرد ....
راستش آن شب نرفتم اما شب دوم یخچال خالی و شکم گرسنه و داشتن کارت مترو وسوسه ام کرد به رفتن ...که رفتم .....
رفتم در حالیکه از اینکارم دلخور بودم ، نه بخاطر مسایل سیاسی و نه حتی بخاطر مسایل مذهبی ... که از خودم بدم می امد که فقط برای شام خوردن جایی بروم ....اما زندگی خیلی وقت ها آدم را به کارهایی وامی دارد که بسا دوست ندارد اما ناچار به انجام آنست .... و من ناچار بودم
دو تا مترو عوض کردم و یک ربع پیاده رفتم تا بالاخره رسیدم .
در تمام طول راه صدبار خواستم برگردم که برنگشتم . وقتی رسیدم چراغ ها را خاموش کرده بودند و یکی داشت روضه می خواند .
کورمال کورمال یک جایی نزدیک ورودی پیدا کردم و نشستم ، نمی دانم چرا، اما گریه امانم نداد ،
دلیل زیادی برای گریه کردن داشتم اما سابقه نداشت تا حالا که در جایی جز تنهایی خودم گریه کرده باشم ، اما آن شب همه چیز فرق داشت .
چراغ ها که روشن شد دیدم سرو شکل من میان آن تیپ از آدمها خیلی انگشت نما بود ،
داشتم از خجالت می مردم ، حس می کردم همه می دانند من برای چی آنجا هستم .
سفره انداختند و همه مشغول خوردن بودند اما نمی دانم چرا ، هرکاری کردم نمی توانستم باخودم کنار بیایم که آن غذا را بخورم .
حس می کردم این غذا سهم من نیست ،
دوباره گریه ام گرفته بود ، پس بدون اینکه توجه کسی را جلب کنم آرام پاشدم و بیرون رفتم.
هرچند گرسنه بودم اما شاد بودم. انگار بار سنگینی از روی دو شم برداشته شده بود .
سرم را روبه آسمان گرفتم و به او لبخندی زدم و راه مترو را در پیش گرفتم. دیگر سردم نبود ،
گونه هایم را به برف سپردم و سعی کردم خود را درخاطرات کودکی غرق کنم .
نزدیکی های ایستگاه مترو یک ماشین در خیابان ایستاد و بوق زد و اشاره کرد .
متعجب و ترسان در پیاده رو ایستادم که دوباره بوق زد .
یک خانم پیاده شد و به سمتم آمد و گفت : شما غذاتون رو جا گذاشتید .....
گفتم نه مرسی ..این غذا مال من نبود ....
گفت چرا ! این غذای شماست ...فقط مال شما ... من می دونم و پلاستیکی را بدستم داد و گفت : می خوای برسونمت ؟
گفتم : نه ممنون با مترو می رم.... و با دست به سمت ایستگاه اشاره کردم
گفت : پس حتما برو خونه و غذات رو بخور ...این غذا فقط مال توست ... و سوار ماشین شد و رفت .
نگاهی درون پلاستیک کردم و دیدم یک ظرف یکبارمصرف و یک پاکت درونش بود،
درون پاکت یک اسکناس 500 پانصد یورویی بنفش و یک کاغذ بود که معلوم بود خیلی تند نوشته شده :
* سالها پیش وقتی من هم نتوانستم غذایی را که فکر می کردم حق من نیست، بخورم ، یک مرد، ظرفی غذا و سه هزار فرانک پول به من بخشید.
پولی که زندگی من که یک دختر تنها در دیار غربت بودم را نجات داد.
آن مرد از من خواست هرزمان که توانستم این پول را به یکی مثل آن روز خودم ببخشم و اینگونه قرضش را ادا کنم .
پس تو به من مقروض نیستی *
 
پی نوشت : این داستان برای من در سال 2003 اتفاق افتاده بود. نمی خواهم اسم معجزه را روی این اتفاق بگذارم
اما این عجیب ترین و در عین حال زیباترین اتفاق زندگی من تا امروز بوده است .
و
امروز من آن قرض را به یکی مثل آن روزهای خودم ادا کردم ،
و امروز برف می بارید.........
   





داستان اینجا تموم می‌شه، نمی‌دونم چرا نویسنده به این موضوع، اشاره‌ی صریح‌تر نکرده، اما دلم نیومد این داستانو خوندم اینو ننویسم.
راستی هر کدوم از ما کم نشنیدیم که کسانی که مشکلات بزرگی داشتن، حتی غیر مسلمان و غیر شیعه، وقتی به نوعی به امام حسین علیه السلام پناه آوردن، دست کمک ایشونو دیدن.
بارها به خودم می‌گم بزرگ‌ترین نعمتی که خدای متعال به ما داده یه خاندان با مهربونه که خواسته‌ی مارو نخواسته بهمون می‌دن!
نذاریم چهارتا حرف بی‌خود، امام حسینو از ما بگیره؛ از رفتن به مجلس عزای امام حسین غافل نشیم که هیچ کی از در این مجالس بی‌نصیب بیرون نمی‌ره؛ بیایم با زنده نگه‌داشتن یاد امام حسین و عزای اون در ظاهر و باطنمون، قدری از حق ایشونو ادا کنیم. حقی که شاید وقتی از این دنیا رفتیم بدونیم چقدر بزرگ بوده.
چندتا از ماها وقتی بچه بودیم و مریض می‌شدیم، مادرای ما نذر امام حسین می‌کردن که ما خوب شیم و می‌شدیم؟ کنکور می‌خواستیم بدیم، مادرمون سفره‌ی حضرت ابوالفضل می‌انداخت تا ما قبول شیم و .... خلاصه اینکه هر جای زندگی‌مونو که نگاه کنیم، آثار لطف امام حسین نقاشی شده. ما بی حسین هیچی نداریم، راست می‌گم!
بیایم قدرناشناس و ناسپاس نباشیم ....

  • علی حسنوند
۲۴
دی

لینک دانلود صوت زیارت اربعین


درتهذیب و مصباح روایت شده از حضرت امام حسن عسکرى علیه السلام که فرموده علامات مؤ من پنج چیز است

پنجاه و یک رکعت نماز گذاشتن که مراد هفده رکعت فریضه و سى و چهار رکعت نافله است در هر شب و روز
و زیارت اربعین کردن
و انگشتر در دست راست کردن
و جبین را در سجده بر خاک گذاشتن
و بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمن الرَّحیمِ را بلند گفتن و
کیفیّت زیارت اربعین حضرت امام حسین علیه السلام در این روز
 هنگامى که روز بلند شدهباشد و مى گوئى :

 اَلسَّلامُ عَلى وَلِىِّ اللَّهِ وَحَبیبِهِ اَلسَّلامُ عَلى خَلیلِ اللَّهِ


 سلام بر ولى خدا و دوست او سلام بر خلیل خدا

وَنَجیبِهِ اَلسَّلامُ عَلى صَفِىِّ اللَّهِ وَابْنِ صَفِیِّهِ اَلسَّلامُ عَلىَ الْحُسَیْنِ

و بنده نجیب او سلام بر بنده برگزیده خدا و فرزند برگزیده اش سلام بر حسین

الْمَظْلُومِ الشَّهیدِ اَلسَّلامُ على اَسیرِ الْکُرُباتِ وَقَتیلِ الْعَبَراتِ

مظلوم و شهید سلام بر آن بزرگوارى که به گرفتاریها اسیر بود و کشته اشکِ روان گردید

 
اَللّهُمَّ اِنّى اَشْهَدُ اَنَّهُ وَلِیُّکَ وَابْنُ وَلِیِّکَ وَصَفِیُّکَ وَابْنُ صَفِیِّکَ الْفاَّئِزُ

خدایا من براستى گواهى دهم که آن حضرت ولىّ (و نماینده ) تو و فرزند ولىّ تو بود و برگزیده ات و فرزند برگزیده ات بود که کامیاب شد

بِکَرامَتِکَ اَکْرَمْتَهُ بِالشَّهادَةِ وَحَبَوْتَهُ بِالسَّعادَةِ وَاَجْتَبَیْتَهُ بِطیبِ

به بزرگداشت تو، گرامیش کردى بوسیله شهادت و مخصوصش داشتى به سعادت و برگزیدى او را به پاکزادى

الْوِلادَةِ وَجَعَلْتَهُ سَیِّداً مِنَ السّادَةِ وَ قآئِداً مِنَ الْقادَةِ وَذآئِداً مِنْ

و قرارش دادى یکى از آقایان (بزرگ ) و از رهروان پیشرو و یکى از کسانى که از حق دفاع کردند

الْذادَةِ وَاَعْطَیْتَهُ مَواریثَ الاَْنْبِیاَّءِ وَجَعَلْتَهُ حُجَّةً عَلى خَلْقِکَ مِنَ

و میراثهاى پیمبران را به او دادى و از اوصیائى که حجت تو بر خلقت هستند قرارش دادى او نیز

الاَْوْصِیاَّءِ فَاَعْذَرَ فىِ الدُّعآءِ وَمَنَحَ النُّصْحَ وَبَذَلَ مُهْجَتَهُ فیکَ

در دعوت مردم جاى عذر و بهانه اى (براى کسى ) نگذارد و بیدریغ خیرخواهى کرد و جان خود را در راه تو داد

لِیَسْتَنْقِذَ عِبادَکَ مِنَ الْجَهالَةِ وَحَیْرَةِ الضَّلالَةِ وَقَدْ تَوازَرَ عَلَیْهِ مَنْ

تا برهاند بندگانت را از (گرداب ) جهالت و نادانى و سرگردانى (در وادى ) گمراهى و چنان شد که همدست شدند بر علیه

غَرَّتْهُ الدُّنْیا وَباعَ حَظَّهُ بِالاَْرْذَلِ الاَْدْنى وَشَرى آخِرَتَهُ بِالثَّمَنِ

آن حضرت کسانى که دنیا فریبشان داد و فروختند بهره (کامل و سعادت خود را) به بهاى پست ناچیزى و بداد آخرتش رادرمقابل بهائى

الاَْوْکَسِ وَتَغَطْرَسَ وَتَرَدّى فى هَواهُ وَاَسْخَطَکَ وَاَسْخَطَ نَبِیَّکَ

اندک و بى مقدار و بزرگى کردند و خود را در چاه هوا و هوس سرنگون کردند، و تو و پیامبرت را بخشم

وَاَطاعَ مِنْ عِبادِکَ اَهْلَ الشِّقاقِ وَالنِّفاقِ وَحَمَلَةَ الاَْوْزارِ

آوردند و پیروى کردند از میان بندگانت آنانى را که اهل دو دستگى و نفاق بودند و کسانى را که بارهاى سنگین

الْمُسْتَوْجِبینَ النّارَ فَجاهَدَهُمْ فیکَ صابِراً مُحْتَسِباً حَتّى سُفِکَ فى

گناه بدوش مى کشیدند و بدین جهت مستوجب دوزخ گشته بودند آن حضرت (که چنان دید) با شکیبائى و پاداش جوئى با

طاعَتِکَ دَمُهُ وَاسْتُبیحَ حَریمُهُ اَللّهُمَّ فَالْعَنْهُمْ لَعْناً وَبیلاً وَعَذِّبْهُمْ

آنها جهاد کرد تا خونش در راه پیروى تو ریخت و حریم مقدسش شکسته شد خدایا آنان را لعنت کن به لعنتى و بال دار و

عَذاباً اَلیماً اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَا بْنَ رَسُولِ اللَّهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَا بْنَ سَیِّدِ

عذابشان کن به عذابى دردناک سلام بر تو اى فرزند رسول خدا سلام بر تو اى فرزند آقاى

الاَْوْصِیاَّءِ اَشْهَدُ اَنَّکَ اَمینُ اللَّهِ وَابْنُ اَمینِهِ عِشْتَ سَعیداً وَمَضَیْتَ

اوصیاء گواهى دهم که براستى تو امانتدار خدا و فرزند امانت دار اوئى سعادتمند زیستى و ستوده از دنیا

حَمیداً وَمُتَّ فَقیداً مَظْلُوماً شَهیداً وَاَشْهَدُ اَنَّ اللَّهَ مُنْجِزٌ ما وَعَدَکَ

رفتى و گمگشته و ستمدیده و شهید درگذشتى و نیز گواهى دهم که خدا براستى وفا کند بدان وعده اى که به تو داده

وَمُهْلِکٌ مَنْ خَذَلَکَ وَمُعَذِّبٌ مَنْ قَتَلَکَ وَاَشْهَدُ اَنَّکَ وَفَیْتَ بِعَهْدِ اللَّهِ

وبه هلاکت رساند هرکه را که دست از یاریت برداشت و عذاب کند کسى که تو را کشت و گواهم دهم که تو بخوبى وفا کردى

وَجاهَدْتَ فى سَبیلِهِ حَتّى اَتیکَ الْیَقینُ فَلَعَنَ اللَّهُ مَنْ قَتَلَکَ وَلَعَنَ اللَّهُ

به عهد خدا و جهاد کردى در راه او تا مرگت فرا رسید خدا لعنت کند کسى که تو را کشت و خدا لعنت کند

مَنْ ظَلَمَکَ وَلَعَنَ اللَّهُ اُمَّةً سَمِعَتْ بِذلِکَ فَرَضِیَتْ بِهِ اَللّهُمَّ اِنّى

کسى که به تو ستم کرد و خدا لعنت کند مردمى که شنیدند جریان کشتن و ستم تو را و بدان راضى بودند خدایا من تو را

اُشْهِدُکَ اَنّى وَلِىُّ لِمَنْ والاهُ وَعَدُوُّ لِمَنْ عاداهُ بِاَبى اَنْتَ وَاُمّى یَا بْنَ

گواه مى گیرم که من دوست دارم هر که او را دوست دارد و دشمنم با هر که او را دشمن دارد پدرم و مادرم بفدایت اى فرزند

رَسُولِ اللَّهِ اَشْهَدُ اَنَّکَ کُنْتَ نُوراً فىِ الاَْصْلابِ الشّامِخَةِ وَالاَْرْحامِ

رسول خدا گواهى دهم که تو براستى نورى بودى در پشت پدرانى بلند مرتبه و رحمهائى

الْمُطَهَّرَةِ لَمْ تُنَجِّسْکَ الْجاهِلِیَّةُ بِاَنْجاسِها وَلَمْ تُلْبِسْکَ الْمُدْلَهِمّاتُ

پاکیزه که آلوده ات نکرد اوضاع زمان جاهلیت به آلودگیهایش و در برت نکرد از لباسهاى چرکینش

مِنْ ثِیابِها وَاَشْهَدُ اَنَّکَ مِنْ دَعاَّئِمِ الدّینِ وَاَرْکانِ الْمُسْلِمینَ وَمَعْقِلِ

و گواهى دهم که براستى تو از پایه هاى دین و ستونهاى محکم مسلمانان و پناهگاه

الْمُؤْمِنینَ وَاَشْهَدُ اَنَّکَ الاِْمامُ الْبَرُّ التَّقِىُّ الرَّضِىُّ الزَّکِىُّ الْهادِى

مردمان با ایمانى و گواهى دهم که تو براستى پیشواى نیکوکار با تقوا و پسندیده و پاکیزه و راهنماى

الْمَهْدِىُّ وَاَشْهَدُ اَنَّ الاَْئِمَّةَ مِنْ وُلْدِکَ کَلِمَةُ التَّقْوى وَاَعْلامُ الْهُدى

راه یافته اى و گواهى دهم که همانا امامان از فرزندانت روح و حقیقت تقوى ونشانه هاى هدایت

وَالْعُرْوَةُ الْوُثْقى وَالْحُجَّةُ على اَهْلِ الدُّنْیا وَاَشْهَدُ اَنّى بِکُمْ مُؤْمِنٌ

و رشته هاى محکم (حق و فضیلت ) و حجتهائى بر مردم دنیا هستند و گواهى دهم که من به شما ایمان دارم

وَبِاِیابِکُمْ مُوقِنٌ بِشَرایِعِ دینى وَخَواتیمِ عَمَلى وَقَلْبى لِقَلْبِکُمْ سِلْمٌ

و به بازگشتتان یقین دارم با قوانین دینم و عواقب کردارم و دلم تسلیم دل شما است

وَاَمْرى لاَِمْرِکُمْ مُتَّبِعٌ وَنُصْرَتى لَکُمْ مُعَدَّةٌ حَتّى یَاْذَنَ اللَّهُ لَکُمْ

و کارم پیرو کار شما است و یاریم برایتان آماده است تا آنکه خدا در ظهورتان اجازه دهد

فَمَعَکُمْ مَعَکُمْ لامَعَ عَدُوِّکُمْ صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْکُمْ وَعلى اَرْواحِکُمْ

پس با شمایم نه با دشمنان شما درودهاى خدا بر شما و بر روانهاى شما

وَاَجْسادِکُمْ وَشاهِدِکُمْ وَغاَّئِبِکُمْ وَظاهِرِکُمْ وَباطِنِکُمْ آمینَ رَبَّ الْعالَمینَ

و پیکرهایتان و حاضرتان و غائبتان و آشکارتان و نهانتان آمین اى پروردگار جهانیان

  • علی حسنوند
۲۱
دی
با سلام
 نرم افزار حسینیه مجموعه اشعار و مراثی ویژه محرم است (ویژه موبایل)

دو نسخه از این کتاب آماده شده است که تقدیم میگردد


دانلود


التماس دعا

  • علی حسنوند
۱۰
دی

  • علی حسنوند
۰۴
دی



نظامی زن انگلیسی که پس از بازگشت از ماموریت خود در عراق، فرزندش را در آغوش می فشارد.


آهای سرباز، آهای مادر!...
گریه کن، تو حق داری گریه کنی. شاید ماهها و سالهاست که فرزندت را ندیده ای.
فرزند دلبندت را. کودک معصومی که تاب دوری مادر نداشته و حتماً از تو بیشتر، برایت دلتنگی می کرده.
گریه کن سرباز، گریه کن تا سبک شوی...
گریه کن، بخاطر گوهر مادری که از تو ستانده اند، و در عوض تو را مفتخر! کرده اند به این لباسها.
این لباسها که اصلاً به قامت تو سازگار نیست...
گریه کن که تاج زن بودن از سرت افتاده...
گریه کن که هیچ لذتی به پای مادری نمی رسد و تو را محروم کرده اند، ذائقه ات را خراب کرده اند...ا

اما
من چند حرف دیگر با تو دارم سرباز...
تو مادری، حق داری بچه ات را دوست داشته باشی... حق داری برایش دلتنگ شوی...ا

سوالی از تو دارم :
این کودک را می شناسی؟



می بینی پدرش با چشمان بسته، چگونه صورتش را لمس میکند؟

می بینی چگونه کفشهایش را درآورده تا در آغوش پدر، گم شود ؟
این پدر یکی از زندانیان تو و دوستان توست در عراق...
چه میشد اگر اجازه میدادی این پدر، بچه اش را ببیند؟
فکر کردی فقط خودت به فرزندت عشق می ورزی؟



این دختر را چطور؟


حتماً او را دیده ای...
در کوچه پس کوچه های بصره... پای برهنه می دوید و خنده کودکانه ای بر لب داشت...
الان به نظرت لکه های سرخ روی لباسش، نقش گلهای سرخ است یا رد پائی از خون تازه ؟
یا لکه های قرمز روی زمین، گلبرگهای پرپر شده گلهای پیراهن اوست؟
صورت ظریف او را با اسلحه ای که در کنارش به دست گرفته ای چه کار؟
ببین چه گریه ای میکند؟ چه خونی از صورتش جاری است؟
این رنگین تر است یا خون فرزندت که اینچنین در آغوشش کشیده ای؟
حال این دخترک را خوب ببین. نتیجه کارتو وهمکاران توست و تا ابد با شما خواهد ماند.
این است آنچه برای این دختر و مردمش هدیه برده ای...ا

این پدر را میشناسی؟


دارد به چه حالی، جسم بی جان دخترش را میگذارد کنار بقیه جنازه ها.
یادت هست؟ همین چند شب قبل، خانه شان را بمباران کردید.
تو و همقطارانت.

این را چطور؟



این اما مال افغانستان است.

شاهکار قدیمی تر شما.
اما مگر زخم این پدر کهنه می شود؟
این هم کادوی یکی دوسال قبل توست برای کوکان افغان.........ا

از این دست اگر بخواهم برایت بیاورم، بسیارست...
سردشت ، حلبچه ، قانا... صبرا و شتیلا... و ....فلسطین و ....ا

...............
...............
...............

گریه کن سرباز
گریه کن، اما نه فقط برای دلتنگی فرزندت ...
شاید نپذیری، اما من در گریه های تو هیچ عاطفه ای نمی بینم سرباز!
گریه کن برای انسانیتی که در زیر پای تو و رهبرانت لگد مال شده...
گریه کن برای عاطفه ای که در وجودت مرده...
گریه کن برای شرف و آزادگی که از دست داده اید...ا


  • علی حسنوند
۰۳
دی

الهى گریه، زبان کودک بى زبان است.

آنچه خواهد از گریه تحصیل مى کند.

از کودکى راه کسب را به ما یاد داده اى!

قابل کاهل را از کامل مکمّل چه حاصل؟
!

  • علی حسنوند
۰۳
دی

الهى گریه، زبان کودک بى زبان است.

آنچه خواهد از گریه تحصیل مى کند.

از کودکى راه کسب را به ما یاد داده اى!

قابل کاهل را از کامل مکمّل چه حاصل؟
!

  • علی حسنوند